http://s06.fl

v

Tuesday, February 23, 2010


قانون و میوه



در صحرا میوه كم بود . خداوند یكی از پیامبران را فراخواند و گفت : « هر كس در روز تنها می تواند یك میوه بخورد .»

این قانون نسل ها برقرار بود ، و محیط زیست آن منطقه حفظ شد . دانه های میوه بر زمین افتاد و درختان جدید رویید .

مدتی بعد ،‌ آن جا منطقه ی حاصل خیزی شد و حسادت شهر های اطراف را بر انگیخت . اما هنوز هم مردم هر روز فقط یك میوه می خوردند و به دستوری كه پیامبر باستانی به اجدادشان داده بود ، وفادار بودند .



اما علاوه بر آن نمی گذاشتند اهالی شهر ها و روستا های همسایه هم از میوه ها استفاده كنند . این فقط باعث می شد كه میوه ها روی زمین بریزند و بپوسند . خداوند پیامبر دیگری را فراخواند و گفت :« بگذارید هرچه میوه می خواهند بخورند و میوه ها را با همسایگان خود قسمت كنند .»



پیامبر با پیام تازه به شهر آمد . اما سنگسارش كردند ، چرا كه آن رسم قدیمی ، در جسم و روح مردم ریشه دوانیده بود و نمی شد راحت تغییرش داد ...



كم كم جوانان آن منطقه از خود می پرسیدند این رسم بدوی از كجا آ مده . اما نمی شد رسوم بسیار كهن را زیر سؤال برد ، بنابراین تصمیم گرفتند مذهب شان را رها كنند . بدین ترتیب ، می توانستند هر چه می خواهند ، بخورند و بقیه را به نیازمندان بدهد . تنها كسانی كه خود را قدیس می دانستند ، به آیین قدیمی وفادار ماندند ...



اما در حقیقت ، آن ها نمی فهمیدند كه دنیا عوض شده و باید همراه با دنیا تغییر كنند...!

Friday, February 19, 2010

داستان کوتاه: " متشکرم

اثر آنتوان چخوف


همين چند روز پيش، «يوليا واسيلي ‌‌‌‌اِونا » پرستار بچه‌‌‌هايم را به اتاقم دعوت كردم تا با او تسويه حساب كنم .

به او گفتم:بنشينيد«يوليا واسيلي ‌‌‌‌‌اِونا»! مي‌‌‌‌دانم كه دست و بالتان خالي است امّا رودربايستي داريد و آن را به زبان نمي‌‌‌آوريد. ببينيد، ما توافق كرديم كه ماهي سي‌‌‌روبل به شما بدهم اين طور نيست؟

- چهل روبل .

- نه من يادداشت كرده‌‌‌‌ام، من هميشه به پرستار بچه‌‌هايم سي روبل مي‌‌‌دهم. حالا به من توجه كنيد.

شما دو ماه براي من كار كرديد.

- دو ماه و پنج روز

- دقيقاً دو ماه، من يادداشت كرده‌‌‌ام. كه مي‌‌شود شصت روبل. البته بايد نُه تا يكشنبه از آن كسر كرد. همان طور كه مي‌‌‌‌‌دانيد يكشنبه‌‌‌ها مواظب «كوليا» نبوديد و براي قدم زدن بيرون مي‌‌رفتيد.

سه تعطيلي . . . «يوليا واسيلي ‌‌‌‌اونا» از خجالت سرخ شده بود و داشت با چين‌‌هاي لباسش بازي مي‌‌‌كرد ولي صدايش درنمي‌‌‌آمد.

- سه تعطيلي، پس ما دوازده روبل را مي‌‌‌گذاريم كنار. «كوليا» چهار روز مريض بود آن روزها از او مراقبت نكرديد و فقط مواظب «وانيا» بوديد فقط «وانيا» و ديگر اين كه سه روز هم شما دندان درد داشتيد و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچه‌‌‌ها باشيد.

دوازده و هفت مي‌‌شود نوزده. تفريق كنيد. آن مرخصي‌‌‌ها ؛ آهان، چهل و يك‌ ‌روبل، درسته؟

چشم چپ «يوليا واسيلي ‌‌‌‌اِونا» قرمز و پر از اشك شده بود. چانه‌‌‌اش مي‌‌لرزيد. شروع كرد به سرفه كردن‌‌‌‌هاي عصبي. دماغش را پاك كرد و چيزي نگفت..

- و بعد، نزديك سال نو شما يك فنجان و نعلبكي شكستيد. دو روبل كسر كنيد .

فنجان قديمي‌‌‌تر از اين حرف‌‌‌ها بود، ارثيه بود، امّا كاري به اين موضوع نداريم. قرار است به همه حساب‌‌‌‌ها رسيدگي كنيم.

موارد ديگر: بخاطر بي‌‌‌‌مبالاتي شما «كوليا » از يك درخت بالا رفت و كتش را پاره كرد. 10 تا كسر كنيد. همچنين بي‌‌‌‌توجهيتان

باعث شد كه كلفت خانه با كفش‌‌‌هاي «وانيا » فرار كند شما مي‌‌بايست چشم‌‌هايتان را خوب باز مي‌‌‌‌كرديد. براي اين كار مواجب خوبي مي‌‌‌گيريد.

پس پنج تا ديگر كم مي‌‌كنيم.

در دهم ژانويه 10 روبل از من گرفتيد...

« يوليا واسيلي ‌‌‌‌‌‌اِونا» نجواكنان گفت: من نگرفتم.

- امّا من يادداشت كرده‌‌‌ام .

- خيلي خوب شما، شايد …

- از چهل ويك بيست و هفت تا برداريم، چهارده تا باقي مي‌‌‌ماند.

چشم‌‌‌هايش پر از اشك شده بود و بيني ظريف و زيبايش از عرق مي‌‌‌درخشيد. طفلك بيچاره !

- من فقط مقدار كمي گرفتم .

در حالي كه صدايش مي‌‌‌لرزيد ادامه داد: من تنها سه روبل از همسرتان پول گرفتم . . . ! نه بيشتر.

- ديدي حالا چطور شد؟ من اصلاً آن را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده تا به كنار، مي‌‌‌كنه به عبارتي يازده تا، اين هم پول شما سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا . . . يكي و يكي.

- يازده روبل به او دادم با انگشتان لرزان آنرا گرفت و توي جيبش ريخت .

- به آهستگي گفت: متشكّرم!

- جا خوردم، در حالي كه سخت عصباني شده بودم شروع كردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق.

- پرسيدم: چرا گفتي متشكرم؟

- به خاطر پول.

- يعني تو متوجه نشدي دارم سرت كلاه مي‌‌گذارم؟ دارم پولت را مي‌‌‌خورم؟ تنها چيزي مي‌‌‌تواني بگويي اين است كه متشكّرم؟

- در جاهاي ديگر همين مقدار هم ندادند.

- آن‌‌ها به شما چيزي ندادند! خيلي خوب، تعجب هم ندارد. من داشتم به شما حقه مي‌‌زدم، يك حقه‌‌‌ي كثيف حالا من به شما هشتاد روبل مي‌‌‌‌دهم. همشان اين جا توي پاكت براي شما مرتب چيده شده.

ممكن است كسي اين قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نكرديد؟ چرا صدايتان در نيامد؟

ممكن است كسي توي دنيا اين قدر ضعيف باشد؟

لبخند تلخي به من زد كه يعني بله، ممكن است.

بخاطر بازي بي‌‌رحمانه‌‌‌اي كه با او كردم عذر خواستم و هشتاد روبلي را كه برايش خيلي غيرمنتظره بود پرداختم.

براي بار دوّم چند مرتبه مثل هميشه با ترس، گفت: متشكرم!

پس از رفتنش مبهوت ماندم و با خود فكر كردم:

در چنين دنيايي چقدر راحت مي‌‌شود زورگو بود

حکایت

شخصي نزد همسايه اش رفت و گفت: گوش کن! مي خواهم چيزي برايت تعريف کنم.
دوستي به تازگي در مورد تو مي گفت....
همسايه حرف او را قطع کرد و گفت:
- قبل از اينکه تعريف کني، بگو آيا حرفت را از ميان سه صافي گذرانده اي يانه؟
- کدام سه صافي؟
- اول از ميان صافي واقعيت. آيامطمئني چيزي که تعريف مي کني واقعيت دارد؟
-نه. من فقط آن را شنيده ام. شخصي آن را برايم تعريف کرده است.
- سري تکان داد و گفت: پس حتما آن را از ميان صافي دوم يعني خوشحالي گذرانده اي. مسلما چيزي که مي خواهي تعريف کني، حتي اگر واقعيت نداشته باشد، باعث خوشحالي ام مي شود.
- دوست عزيز، فکر نکنم تو را خوشحال کند.
- بسيار خوب، پس اگر مرا خوشحال نمي کند، حتما از صافي سوم، يعني فايده، رد شده است. آيا چيزي که مي خواهي تعريف کني، برايم مفيد است و به دردم مي خورد؟
- نه، به هيچ وجه!
همسايه گفت: پس اگر اين حرف، نه واقعيت دارد، نه خوشحال کننده است و نه مفيد، آن را پيش خود نگهدار و سعي کن خودت هم زود فراموشش کني

Tuesday, February 16, 2010

دهه شصت دهه خاکی عمر ما


چسب ضربدری رو شیشه‌ها، آژیر قرمز، ضد هوایی، پناهگاه، صدای آمبولانس، دفترچه بسیج، گرویی شیشه‌های نوشابه، هاچ زنبورعسل، آدامس خروس نشان، مداد شیر نشان، پاک‌کن‌های بد پاک‌کن، پلنگ صورتی، کیف‌های چمدانی با کلید کوچک فلزی، سنگرهایی که توی خیابان چیده شده بود، والور، گردسوز، بوی نفت، کاغذ کاهی، رفیق دهه شصت خاطرت هست؟

آلوچه. لواشک سیری 5 زار. پیراشکی سر کوچه مدرسه. کرایه 20 ریال. تاکسی‌های آبی پیچ شمیران تا خود شمیران. اتوبوس دو طبقه خط خراسون توپخونه. تعاونی شهر و روستا. سیگار جیره‌ای. هفته‌ای دو پاکت. تیر و آزادی. اشنوویژه و هما بیضی بدون فیلتر برای مستضعفین سیگاری.

کمیته. حاجی خدابخشی. تویوتا لندکروز. پاترول. صيح جمعه با راديو. نوذری، آذری. ملون، كفش ملی و بلا. وین. پفک نمکی مینو. توپ دولایه. صف‌های طولانی سینما. چراغ علاالدین. برنچ اروگوئه‌ای وارداتی. به مقدار لازم. پاستیل ماری، تافی با مزه‌ی کاغذ. بوفه‌ مدرسه. عدسی. بربری. فیلم سینمایی عصر جمعه شبکه یک. برنامه تحليل اقتصادی. نوشابه فقط با ساندویچ.

بستنی آلاسکا. کانادادرای. برنامه گمشدگان هر روز ساعت 4 تا 5 عصر. ترکش‌های ضدهوایی روی پشت بوم. شب قبل. هواپیماهای عراقی. شلیک. تماشای بمباران‌های هوایی از رو پشت بوم آپارتمان 5 طبقه. ویدیوهای پیچیده شده لای پتو. کارملا، اسمارتیز، توک، ویفر، تی‌تاپ، برنامه کودک ساعت پنج. سنگرسازی تو مدرسه.

رادیو، قصه‌های شب، ساعت ده و نیم، موسیقی تیتراژ ابتدایی‌اش یکی از مرموزترین صداهای یادآور آن دوران است. دفتر صد برگ، دو تومان. تعلیم و تعلم عبادت است. صف. صب‌گاه. مرگ بر امریکا. مرگ بر شوروی. دير کرده‏ها در مدرسه. خانم معلم. آقای ناظم. کابل. شلنگ. دعای فرج. سریال آقای دلار. آقای فرجامی. نارنجک‌های پلاستیکی. قلک. دارت. تفنگ ساچمه‌ای سر کوچه مدرسه.

روزنامه کیهان. اطلاعات. 2 تومن. مجله دانشمند. کوپن. صف بانک. بساطی‌های میدان انقلاب و خیابان ولیعصر. دکه روزنامه فروشی. کیهان ورزشی. دنیای ورزش. سینما آزادی. سینما ریولی. بایکوت. تخمه فروش‌های کنار سینماها٬ مخصوصن تو میدان انقلاب یکی بود میگفت ننه‌ام بو داده٬ یعنی اینکه خونگیه تخمه‌هاش. کیهان فرهنگی. چیپس استقلال.

۲ قرونی. 5 زاری. تلفن سکه‌ای. واتو واتو صبح جمعه. آینه عبرت، علی، آ تقی، جمعه شب ساعت ۹. کیسه‌های کمک به رزمندگان تو مدارس. شلوار لی. لوله تفنگی. تفنگ. پانک. گشت ثارالله. مایکل جکسون. مدونا. کمیته. گشت جندالله. بامزی موش کوهستان پناهگاه‌های داخل مدرسه. قلکهایی به شکل مسجد الاقصی. پرچم اسراییل و امریکا. کف زمین مدرسه.

ادامه برنامه تا چند لحظه دیگر. شهربازی، مینی سیتی، فانفار. مانتو. مقنعه‌ خاكستری. چادر مشکی. جوراب سفید قدغن. کیهان بچه‌ها. زرمیخ، جوهر لیمو، کاربیت، پرمنگنات، گوگرد، منیزیم. جاده ابریشم. پنج‌شنبه‌ها سخنرانی امام خمینی از جماران. رادیو: شنوندگان عزیز توجه فرمایید، شنوندگان عزیز توجه فرمایید. رزمندگان سپاه اسلام. صدایی که هم اکنون می‌شنوید. چنس پلاست، دوا گلی، دتول، وایتکس، آب ژاور.

لاستیک دور سفید، قالپاق مگسی، بوق ده یازده، سونی شصت و چهار، باند خبرزه ای، پیکان کارلوکس دهه چهل. توی دهه شصت یک کوله خاکی داشتم که باهاش مدرسه می‌رفتم، صبح‌ها وقتی باید از ایست و بازرسی دم در مدرسه می‌گذشیم مامورها از آن خرج خمپاره، سرنیزه، ترکش‌های ضد هوایی شب قبل که قرار بود هواپیماهای عراقی را بزنند پیدا می‌کردند.

آتاری. کوله خاکی، شلوار خاکی، پوتین خاکی، یادش بخیر دهه شصت دهه خاکی عمر ما بود. ما روحمان را در دهه شصت جا گذاشتیم و هیچ کس از آدمهای امروزی نفهمید ما چرا اینقدر حیران هستیم.

چند سخن زیبا



شاملو:

عيب کار اينجاست که من '' آنچه هستم '' را با '' آنچه بايد باشم '' اشتباه مي کنم ، خيال ميکنم آنچه بايد باشم هستم،در حاليکه آنچه هستم نبايد باشم


به خاطر داشته باشیم که :

عمر کوتاه است رسیدن به خواسته هایمان را طولانی نکنیم.

راه ما هموار است آن را پیچیده نکنیم .

نگهداشتن دوستان خوب گرانبها است به سادگی از دست ندهیم .

سخن گفتن سهل است گوش کردن را تمرین کنیم.

طبیعت پر از لطف است نامهربانی نکنیم.

زندگی آسان است آن را مشکل نکنیم .

دنیا پر از زیبائی است چشمانمان را به سادگی نبندیم .

ذهن ما پر از جواب است سوالاتمان را بپرسیم.

رسیدن به آرزوها آسان است راه سخت تر را نرويم

Monday, February 15, 2010

بیسکوئیت سوخته

زمانی که من بچه بودم، مادرم گهگاهی غذای صبحانه را برای شب درست میکرد و من به خاطر می آورم شبی را بخصوص وقتی که او صبحانه ای، پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، تهیه کرده بود. در آن شب مدت زمان خیلی پیش، مادرم یک بشقاب تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت های بی نهایت سوخته در جلوی پدرم گذاشت. یادم می آید منتظر شدم که ببینم آیا هیچ کسی متوجه شده است! با این وجود همه ی کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به سوی بیسکویت دراز کرد، لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روزم در مدرسه چطور بود. خاطرم نیست که آن شب چه چیزی به پدرم گفتم، اما کاملاً یادم هست که او را تماشا می کردم که داشت کره و ژله روی آن بیسکویت سوخته می مالید و هرلقمه آن را می خورد.

وقتی من آن شب از سر میز غذا بلند شدم، به یادم می آید که شنیدم صدای مادرم را که برای سوزاندن بیسکویت ها از پدرم عذر خواهی می کرد و هرگز فراموش نخواهم کرد چیزی را که پدرم گفت: ((عزیزم، من عاشق بیسکویت های سوخته هستم.)) همان شب، رفتم که بابام را برای شب بخیر ببوسم و از او سوال کنم که آیا واقعاً دوست داشت که بیسکویت هایش سوخته باشد. او مرا در آغوش کشید و گفت: ((مامان تو امروز روز سختی را در سرکار گذرانده و او خیلی خسته است و بعلاوه بیسکویت کمی سوخته هرگز هیچ کسی را نمی کشد!))

زندگی مملو از چیزهای ناقص... و افراد دارای کاستی هست. من اصلاً در هیچ چیزی بهترین نیستم و روز های تولد و سالگرد ها را درست مثل هر کسی دیگر فراموش می کنم. اما چیزی که من در طی سال ها پی برده ام این است که یادگیری پذیرفتن عیب های همدیگر و انتخاب جشن گرفتن تفاوت های یکدیگر یکی از مهمترین راه حلهای ایجاد روابط سالم، فزاینده و پایدار می باشد.

و امروز دعای من برای تو این است که یاد بگیری که قسمت های خوب، بد و ناخوشایند زندگی خود را بپذیری و آنها را به خدا واگذار کنی.

چرا که در نهایت، او تنها کسی است که قادر خواهد بود رابطه ای را به تو ببخشد که در آن یک بیسکویت سوخته موجب قهر نخواهد شد.

ما می توانیم این را به هر رابطه ای تعمیم دهیم. در واقع، تفاهم اساسي هر روابطی است، شوهر- همسر یا والدین- فرزند یا برادر- خواهر یا دوستی!

((کلید دستیابی به شادی تان را در جیب کسی دیگر نگذارید و آن را پیش خودتان نگهدارید.))

ادامه ديوان حافظ

غزل ۲۰۱

شراب بی‌غش و ساقی خوش دو دام رهند
که زيرکان جهان از کمندشان نرهند

من ار چه عاشقم و رند و مست و نامه سياه
هزار شکر که ياران شهر بی‌گنهند

جفا نه پيشه درويشيست و راهروی
بيار باده که اين سالکان نه مرد رهند

مبين حقير گدايان عشق را کاين قوم
شهان بی کمر و خسروان بی کلهند

به هوش باش که هنگام باد استغنا
هزار خرمن طاعت به نيم جو ننهند

مکن که کوکبه دلبری شکسته شود
چو بندگان بگريزند و چاکران بجهند

غلام همت دردی کشان يک رنگم
نه آن گروه که ازرق لباس و دل سيهند

قدم منه به خرابات جز به شرط ادب
که سالکان درش محرمان پادشهند

جناب عشق بلند است همتی حافظ
که عاشقان ره بی‌همتان به خود ندهند


غزل ۲۰۲

بود آيا که در ميکده‌ها بگشايند
گره از کار فروبسته ما بگشايند

اگر از بهر دل زاهد خودبين بستند
دل قوی دار که از بهر خدا بگشايند

به صفای دل رندان صبوحی زدگان
بس در بسته به مفتاح دعا بگشايند

نامه تعزيت دختر رز بنويسيد
تا همه مغبچگان زلف دوتا بگشايند

گيسوی چنگ ببريد به مرگ می ناب
تا حريفان همه خون از مژه‌ها بگشايند

در ميخانه ببستند خدايا مپسند
که در خانه تزوير و ريا بگشايند

حافظ اين خرقه که داری تو ببينی فردا
که چه زنار ز زيرش به دغا بگشايند


غزل ۲۰۳

سال‌ها دفتر ما در گرو صهبا بود
رونق ميکده از درس و دعای ما بود

نيکی پير مغان بين که چو ما بدمستان
هر چه کرديم به چشم کرمش زيبا بود

دفتر دانش ما جمله بشوييد به می
که فلک ديدم و در قصد دل دانا بود

از بتان آن طلب ار حسن شناسی ای دل
کاين کسی گفت که در علم نظر بينا بود

دل چو پرگار به هر سو دورانی می‌کرد
و اندر آن دايره سرگشته پابرجا بود

مطرب از درد محبت عملی می‌پرداخت
که حکيمان جهان را مژه خون پالا بود

می‌شکفتم ز طرب زان که چو گل بر لب جوی
بر سرم سايه آن سرو سهی بالا بود

پير گلرنگ من اندر حق ازرق پوشان
رخصت خبث نداد ار نه حکايت‌ها بود

قلب اندوده حافظ بر او خرج نشد
کاين معامل به همه عيب نهان بينا بود


غزل ۲۰۴

ياد باد آن که نهانت نظری با ما بود
رقم مهر تو بر چهره ما پيدا بود

ياد باد آن که چو چشمت به عتابم می‌کشت
معجز عيسويت در لب شکرخا بود

ياد باد آن که صبوحی زده در مجلس انس
جز من و يار نبوديم و خدا با ما بود

ياد باد آن که رخت شمع طرب می‌افروخت
وين دل سوخته پروانه ناپروا بود

ياد باد آن که در آن بزمگه خلق و ادب
آن که او خنده مستانه زدی صهبا بود

ياد باد آن که چو ياقوت قدح خنده زدی
در ميان من و لعل تو حکايت‌ها بود

ياد باد آن که نگارم چو کمر بربستی
در رکابش مه نو پيک جهان پيما بود

ياد باد آن که خرابات نشين بودم و مست
وآنچه در مسجدم امروز کم است آن جا بود

ياد باد آن که به اصلاح شما می‌شد راست
نظم هر گوهر ناسفته که حافظ را بود


غزل ۲۰۵

تا ز ميخانه و می نام و نشان خواهد بود
سر ما خاک ره پير مغان خواهد بود

حلقه پير مغان از ازلم در گوش است
بر همانيم که بوديم و همان خواهد بود

بر سر تربت ما چون گذری همت خواه
که زيارتگه رندان جهان خواهد بود

برو ای زاهد خودبين که ز چشم من و تو
راز اين پرده نهان است و نهان خواهد بود

ترک عاشق کش من مست برون رفت امروز
تا دگر خون که از ديده روان خواهد بود

چشمم آن دم که ز شوق تو نهد سر به لحد
تا دم صبح قيامت نگران خواهد بود

بخت حافظ گر از اين گونه مدد خواهد کرد
زلف معشوقه به دست دگران خواهد بود


غزل ۲۰۶

پيش از اينت بيش از اين انديشه عشاق بود
مهرورزی تو با ما شهره آفاق بود

ياد باد آن صحبت شب‌ها که با نوشين لبان
بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود

پيش از اين کاين سقف سبز و طاق مينا برکشند
منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود

از دم صبح ازل تا آخر شام ابد
دوستی و مهر بر يک عهد و يک ميثاق بود

سايه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد
ما به او محتاج بوديم او به ما مشتاق بود

حسن مه رويان مجلس گر چه دل می‌برد و دين
بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود

بر در شاهم گدايی نکته‌ای در کار کرد
گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود

رشته تسبيح اگر بگسست معذورم بدار
دستم اندر دامن ساقی سيمين ساق بود

در شب قدر ار صبوحی کرده‌ام عيبم مکن
سرخوش آمد يار و جامی بر کنار طاق بود

شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد
دفتر نسرين و گل را زينت اوراق بود


غزل ۲۰۷

ياد باد آن که سر کوی توام منزل بود
ديده را روشنی از خاک درت حاصل بود

راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاک
بر زبان بود مرا آن چه تو را در دل بود

دل چو از پير خرد نقل معانی می‌کرد
عشق می‌گفت به شرح آن چه بر او مشکل بود

آه از آن جور و تطاول که در اين دامگه است
آه از آن سوز و نيازی که در آن محفل بود

در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز
چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود

دوش بر ياد حريفان به خرابات شدم
خم می ديدم خون در دل و پا در گل بود

بس بگشتم که بپرسم سبب درد فراق
مفتی عقل در اين مسله لايعقل بود

راستی خاتم فيروزه بواسحاقی
خوش درخشيد ولی دولت مستعجل بود

ديدی آن قهقهه کبک خرامان حافظ
که ز سرپنجه شاهين قضا غافل بود


غزل ۲۰۸

خستگان را چو طلب باشد و قوت نبود
گر تو بيداد کنی شرط مروت نبود

ما جفا از تو نديديم و تو خود نپسندی
آن چه در مذهب ارباب طريقت نبود

خيره آن ديده که آبش نبرد گريه عشق
تيره آن دل که در او شمع محبت نبود

دولت از مرغ همايون طلب و سايه او
زان که با زاغ و زغن شهپر دولت نبود

گر مدد خواستم از پير مغان عيب مکن
شيخ ما گفت که در صومعه همت نبود

چون طهارت نبود کعبه و بتخانه يکيست
نبود خير در آن خانه که عصمت نبود

حافظا علم و ادب ورز که در مجلس شاه
هر که را نيست ادب لايق صحبت نبود


غزل ۲۰۹

قتل اين خسته به شمشير تو تقدير نبود
ور نه هيچ از دل بی‌رحم تو تقصير نبود

من ديوانه چو زلف تو رها می‌کردم
هيچ لايقترم از حلقه زنجير نبود

يا رب اين آينه حسن چه جوهر دارد
که در او آه مرا قوت تاثير نبود

سر ز حسرت به در ميکده‌ها برگردم
چون شناسای تو در صومعه يک پير نبود

نازنينتر ز قدت در چمن ناز نرست
خوشتر از نقش تو در عالم تصوير نبود

تا مگر همچو صبا باز به کوی تو رسم
حاصلم دوش بجز ناله شبگير نبود

آن کشيدم ز تو ای آتش هجران که چو شمع
جز فنای خودم از دست تو تدبير نبود

آيتی بود عذاب انده حافظ بی تو
که بر هيچ کسش حاجت تفسير نبود


غزل ۲۱۰

دوش در حلقه ما قصه گيسوی تو بود
تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود

دل که از ناوک مژگان تو در خون می‌گشت
باز مشتاق کمانخانه ابروی تو بود

هم عفاالله صبا کز تو پيامی می‌داد
ور نه در کس نرسيديم که از کوی تو بود

عالم از شور و شر عشق خبر هيچ نداشت
فتنه انگيز جهان غمزه جادوی تو بود

من سرگشته هم از اهل سلامت بودم
دام راهم شکن طره هندوی تو بود

بگشا بند قبا تا بگشايد دل من
که گشادی که مرا بود ز پهلوی تو بود

به وفای تو که بر تربت حافظ بگذر
کز جهان می‌شد و در آرزوی روی تو بود


غزل ۲۱۱

دوش می‌آمد و رخساره برافروخته بود
تا کجا باز دل غمزده‌ای سوخته بود

رسم عاشق کشی و شيوه شهرآشوبی
جامه‌ای بود که بر قامت او دوخته بود

جان عشاق سپند رخ خود می‌دانست
و آتش چهره بدين کار برافروخته بود

گر چه می‌گفت که زارت بکشم می‌ديدم
که نهانش نظری با من دلسوخته بود

کفر زلفش ره دين می‌زد و آن سنگين دل
در پی اش مشعلی از چهره برافروخته بود

دل بسی خون به کف آورد ولی ديده بريخت
الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود

يار مفروش به دنيا که بسی سود نکرد
آن که يوسف به زر ناسره بفروخته بود

گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ
يا رب اين قلب شناسی ز که آموخته بود


غزل ۲۱۲

يک دو جامم دی سحرگه اتفاق افتاده بود
و از لب ساقی شرابم در مذاق افتاده بود

از سر مستی دگر با شاهد عهد شباب
رجعتی می‌خواستم ليکن طلاق افتاده بود

در مقامات طريقت هر کجا کرديم سير
عافيت را با نظربازی فراق افتاده بود

ساقيا جام دمادم ده که در سير طريق
هر که عاشق وش نيامد در نفاق افتاده بود

ای معبر مژده‌ای فرما که دوشم آفتاب
در شکرخواب صبوحی هم وثاق افتاده بود

نقش می‌بستم که گيرم گوشه‌ای زان چشم مست
طاقت و صبر از خم ابروش طاق افتاده بود

گر نکردی نصرت دين شاه يحيی از کرم
کار ملک و دين ز نظم و اتساق افتاده بود

حافظ آن ساعت که اين نظم پريشان می‌نوشت
طاير فکرش به دام اشتياق افتاده بود


غزل ۲۱۳

گوهر مخزن اسرار همان است که بود
حقه مهر بدان مهر و نشان است که بود

عاشقان زمره ارباب امانت باشند
لاجرم چشم گهربار همان است که بود

از صبا پرس که ما را همه شب تا دم صبح
بوی زلف تو همان مونس جان است که بود

طالب لعل و گهر نيست وگرنه خورشيد
همچنان در عمل معدن و کان است که بود

کشته غمزه خود را به زيارت درياب
زان که بيچاره همان دل‌نگران است که بود

رنگ خون دل ما را که نهان می‌داری
همچنان در لب لعل تو عيان است که بود

زلف هندوی تو گفتم که دگر ره نزند
سال‌ها رفت و بدان سيرت و سان است که بود

حافظا بازنما قصه خونابه چشم
که بر اين چشمه همان آب روان است که بود


غزل ۲۱۴

ديدم به خواب خوش که به دستم پياله بود
تعبير رفت و کار به دولت حواله بود

چهل سال رنج و غصه کشيديم و عاقبت
تدبير ما به دست شراب دوساله بود

آن نافه مراد که می‌خواستم ز بخت
در چين زلف آن بت مشکين کلاله بود

از دست برده بود خمار غمم سحر
دولت مساعد آمد و می در پياله بود

بر آستان ميکده خون می‌خورم مدام
روزی ما ز خوان قدر اين نواله بود

هر کو نکاشت مهر و ز خوبی گلی نچيد
در رهگذار باد نگهبان لاله بود

بر طرف گلشنم گذر افتاد وقت صبح
آن دم که کار مرغ سحر آه و ناله بود

ديديم شعر دلکش حافظ به مدح شاه
يک بيت از اين قصيده به از صد رساله بود

آن شاه تندحمله که خورشيد شيرگير
پيشش به روز معرکه کمتر غزاله بود


غزل ۲۱۵

به کوی ميکده يا رب سحر چه مشغله بود
که جوش شاهد و ساقی و شمع و مشعله بود

حديث عشق که از حرف و صوت مستغنيست
به ناله دف و نی در خروش و ولوله بود

مباحثی که در آن مجلس جنون می‌رفت
ورای مدرسه و قال و قيل مسله بود

دل از کرشمه ساقی به شکر بود ولی
ز نامساعدی بختش اندکی گله بود

قياس کردم و آن چشم جادوانه مست
هزار ساحر چون سامريش در گله بود

بگفتمش به لبم بوسه‌ای حوالت کن
به خنده گفت کی ات با من اين معامله بود

ز اخترم نظری سعد در ره است که دوش
ميان ماه و رخ يار من مقابله بود

دهان يار که درمان درد حافظ داشت
فغان که وقت مروت چه تنگ حوصله بود


غزل ۲۱۶

آن يار کز او خانه ما جای پری بود
سر تا قدمش چون پری از عيب بری بود

دل گفت فروکش کنم اين شهر به بويش
بيچاره ندانست که يارش سفری بود

تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد
تا بود فلک شيوه او پرده دری بود

منظور خردمند من آن ماه که او را
با حسن ادب شيوه صاحب نظری بود

از چنگ منش اختر بدمهر به دربرد
آری چه کنم دولت دور قمری بود

عذری بنه ای دل که تو درويشی و او را
در مملکت حسن سر تاجوری بود

اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت
باقی همه بی‌حاصلی و بی‌خبری بود

خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرين
افسوس که آن گنج روان رهگذری بود

خود را بکش ای بلبل از اين رشک که گل را
با باد صبا وقت سحر جلوه گری بود

هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ
از يمن دعای شب و ورد سحری بود


غزل ۲۱۷

مسلمانان مرا وقتی دلی بود
که با وی گفتمی گر مشکلی بود

به گردابی چو می‌افتادم از غم
به تدبيرش اميد ساحلی بود

دلی همدرد و ياری مصلحت بين
که استظهار هر اهل دلی بود

ز من ضايع شد اندر کوی جانان
چه دامنگير يا رب منزلی بود

هنر بی‌عيب حرمان نيست ليکن
ز من محرومتر کی سالی بود

بر اين جان پريشان رحمت آريد
که وقتی کاردانی کاملی بود

مرا تا عشق تعليم سخن کرد
حديثم نکته هر محفلی بود

مگو ديگر که حافظ نکته‌دان است
که ما ديديم و محکم جاهلی بود


غزل ۲۱۸

در ازل هر کو به فيض دولت ارزانی بود
تا ابد جام مرادش همدم جانی بود

من همان ساعت که از می خواستم شد توبه کار
گفتم اين شاخ ار دهد باری پشيمانی بود

خود گرفتم کافکنم سجاده چون سوسن به دوش
همچو گل بر خرقه رنگ می مسلمانی بود

بی چراغ جام در خلوت نمی‌يارم نشست
زان که کنج اهل دل بايد که نورانی بود

همت عالی طلب جام مرصع گو مباش
رند را آب عنب ياقوت رمانی بود

گر چه بی‌سامان نمايد کار ما سهلش مبين
کاندر اين کشور گدايی رشک سلطانی بود

نيک نامی خواهی ای دل با بدان صحبت مدار
خودپسندی جان من برهان نادانی بود

مجلس انس و بهار و بحث شعر اندر ميان
نستدن جام می از جانان گران جانی بود

دی عزيزی گفت حافظ می‌خورد پنهان شراب
ای عزيز من نه عيب آن به که پنهانی بود


غزل ۲۱۹

کنون که در چمن آمد گل از عدم به وجود
بنفشه در قدم او نهاد سر به سجود

بنوش جام صبوحی به ناله دف و چنگ
ببوس غبغب ساقی به نغمه نی و عود

به دور گل منشين بی شراب و شاهد و چنگ
که همچو روز بقا هفته‌ای بود معدود

شد از خروج رياحين چو آسمان روشن
زمين به اختر ميمون و طالع مسعود

ز دست شاهد نازک عذار عيسی دم
شراب نوش و رها کن حديث عاد و ثمود

جهان چو خلد برين شد به دور سوسن و گل
ولی چه سود که در وی نه ممکن است خلود

چو گل سوار شود بر هوا سليمان وار
سحر که مرغ درآيد به نغمه داوود

به باغ تازه کن آيين دين زردشتی
کنون که لاله برافروخت آتش نمرود

بخواه جام صبوحی به ياد آصف عهد
وزير ملک سليمان عماد دين محمود

بود که مجلس حافظ به يمن تربيتش
هر آن چه می‌طلبد جمله باشدش موجود


غزل ۲۲۰

از ديده خون دل همه بر روی ما رود
بر روی ما ز ديده چه گويم چه‌ها رود

ما در درون سينه هوايی نهفته‌ايم
بر باد اگر رود دل ما زان هوا رود

خورشيد خاوری کند از رشک جامه چاک
گر ماه مهرپرور من در قبا رود

بر خاک راه يار نهاديم روی خويش
بر روی ما رواست اگر آشنا رود

سيل است آب ديده و هر کس که بگذرد
گر خود دلش ز سنگ بود هم ز جا رود

ما را به آب ديده شب و روز ماجراست
زان رهگذر که بر سر کويش چرا رود

حافظ به کوی ميکده دايم به صدق دل
چون صوفيان صومعه دار از صفا رود


غزل ۲۲۱

چو دست بر سر زلفش زنم به تاب رود
ور آشتی طلبم با سر عتاب رود

چو ماه نو ره بيچارگان نظاره
زند به گوشه ابرو و در نقاب رود

شب شراب خرابم کند به بيداری
وگر به روز شکايت کنم به خواب رود

طريق عشق پرآشوب و فتنه است ای دل
بيفتد آن که در اين راه با شتاب رود

گدايی در جانان به سلطنت مفروش
کسی ز سايه اين در به آفتاب رود

سواد نامه موی سياه چون طی شد
بياض کم نشود گر صد انتخاب رود

حباب را چو فتد باد نخوت اندر سر
کلاه داريش اندر سر شراب رود

حجاب راه تويی حافظ از ميان برخيز
خوشا کسی که در اين راه بی‌حجاب رود


غزل ۲۲۲

از سر کوی تو هر کو به ملالت برود
نرود کارش و آخر به خجالت برود

کاروانی که بود بدرقه‌اش حفظ خدا
به تجمل بنشيند به جلالت برود

سالک از نور هدايت ببرد راه به دوست
که به جايی نرسد گر به ضلالت برود

کام خود آخر عمر از می و معشوق بگير
حيف اوقات که يک سر به بطالت برود

ای دليل دل گمگشته خدا را مددی
که غريب ار نبرد ره به دلالت ببرد

حکم مستوری و مستی همه بر خاتم تست
کس ندانست که آخر به چه حالت برود

حافظ از چشمه حکمت به کف آور جامی
بو که از لوح دلت نقش جهالت برود


غزل ۲۲۳

هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود
هرگز از ياد من آن سرو خرامان نرود

از دماغ من سرگشته خيال دهنت
به جفای فلک و غصه دوران نرود

در ازل بست دلم با سر زلفت پيوند
تا ابد سر نکشد و از سر پيمان نرود

هر چه جز بار غمت بر دل مسکين من است
برود از دل من و از دل من آن نرود

آن چنان مهر توام در دل و جان جای گرفت
که اگر سر برود از دل و از جان نرود

گر رود از پی خوبان دل من معذور است
درد دارد چه کند کز پی درمان نرود

هر که خواهد که چو حافظ نشود سرگردان
دل به خوبان ندهد و از پی ايشان نرود


غزل ۲۲۴

خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود
به هر درش که بخوانند بی‌خبر نرود

طمع در آن لب شيرين نکردنم اولی
ولی چگونه مگس از پی شکر نرود

سواد ديده غمديده‌ام به اشک مشوی
که نقش خال توام هرگز از نظر نرود

ز من چو باد صبا بوی خود دريغ مدار
چرا که بی سر زلف توام به سر نرود

دلا مباش چنين هرزه گرد و هرجايی
که هيچ کار ز پيشت بدين هنر نرود

مکن به چشم حقارت نگاه در من مست
که آبروی شريعت بدين قدر نرود

من گدا هوس سروقامتی دارم
که دست در کمرش جز به سيم و زر نرود

تو کز مکارم اخلاق عالمی دگری
وفای عهد من از خاطرت به درنرود

سياه نامه‌تر از خود کسی نمی‌بينم
چگونه چون قلمم دود دل به سر نرود

به تاج هدهدم از ره مبر که باز سفيد
چو باشه در پی هر صيد مختصر نرود

بيار باده و اول به دست حافظ ده
به شرط آن که ز مجلس سخن به درنرود


غزل ۲۲۵

ساقی حديث سرو و گل و لاله می‌رود
وين بحث با ثلاثه غساله می‌رود

می ده که نوعروس چمن حد حسن يافت
کار اين زمان ز صنعت دلاله می‌رود

شکرشکن شوند همه طوطيان هند
زين قند پارسی که به بنگاله می‌رود

طی مکان ببين و زمان در سلوک شعر
کاين طفل يک شبه ره يک ساله می‌رود

آن چشم جادوانه عابدفريب بين
کش کاروان سحر ز دنباله می‌رود

از ره مرو به عشوه دنيا که اين عجوز
مکاره می‌نشيند و محتاله می‌رود

باد بهار می‌وزد از گلستان شاه
و از ژاله باده در قدح لاله می‌رود

حافظ ز شوق مجلس سلطان غياث دين
غافل مشو که کار تو از ناله می‌رود


غزل ۲۲۶

ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وين راز سر به مهر به عالم سمر شود

گويند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود وليک به خون جگر شود

خواهم شدن به ميکده گريان و دادخواه
کز دست غم خلاص من آن جا مگر شود

از هر کرانه تير دعا کرده‌ام روان
باشد کز آن ميانه يکی کارگر شود

ای جان حديث ما بر دلدار بازگو
ليکن چنان مگو که صبا را خبر شود

از کيميای مهر تو زر گشت روی من
آری به يمن لطف شما خاک زر شود

در تنگنای حيرتم از نخوت رقيب
يا رب مباد آن که گدا معتبر شود

بس نکته غير حسن ببايد که تا کسی
مقبول طبع مردم صاحب نظر شود

اين سرکشی که کنگره کاخ وصل راست
سرها بر آستانه او خاک در شود

حافظ چو نافه سر زلفش به دست توست
دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود


غزل ۲۲۷

گر چه بر واعظ شهر اين سخن آسان نشود
تا ريا ورزد و سالوس مسلمان نشود

رندی آموز و کرم کن که نه چندان هنر است
حيوانی که ننوشد می و انسان نشود

گوهر پاک ببايد که شود قابل فيض
ور نه هر سنگ و گلی لل و مرجان نشود

اسم اعظم بکند کار خود ای دل خوش باش
که به تلبيس و حيل ديو مسلمان نشود

عشق می‌ورزم و اميد که اين فن شريف
چون هنرهای دگر موجب حرمان نشود

دوش می‌گفت که فردا بدهم کام دلت
سببی ساز خدايا که پشيمان نشود

حسن خلقی ز خدا می‌طلبم خوی تو را
تا دگر خاطر ما از تو پريشان نشود

ذره را تا نبود همت عالی حافظ
طالب چشمه خورشيد درخشان نشود


غزل ۲۲۸

گر من از باغ تو يک ميوه بچينم چه شود
پيش پايی به چراغ تو ببينم چه شود

يا رب اندر کنف سايه آن سرو بلند
گر من سوخته يک دم بنشينم چه شود

آخر ای خاتم جمشيد همايون آثار
گر فتد عکس تو بر نقش نگينم چه شود

واعظ شهر چو مهر ملک و شحنه گزيد
من اگر مهر نگاری بگزينم چه شود

عقلم از خانه به دررفت و گر می اين است
ديدم از پيش که در خانه دينم چه شود

صرف شد عمر گران مايه به معشوقه و می
تا از آنم چه به پيش آيد از اينم چه شود

خواجه دانست که من عاشقم و هيچ نگفت
حافظ ار نيز بداند که چنينم چه شود


غزل ۲۲۹

بخت از دهان دوست نشانم نمی‌دهد
دولت خبر ز راز نهانم نمی‌دهد

از بهر بوسه‌ای ز لبش جان همی‌دهم
اينم همی‌ستاند و آنم نمی‌دهد

مردم در اين فراق و در آن پرده راه نيست
يا هست و پرده دار نشانم نمی‌دهد

زلفش کشيد باد صبا چرخ سفله بين
کان جا مجال بادوزانم نمی‌دهد

چندان که بر کنار چو پرگار می‌شدم
دوران چو نقطه ره به ميانم نمی‌دهد

شکر به صبر دست دهد عاقبت ولی
بدعهدی زمانه زمانم نمی‌دهد

گفتم روم به خواب و ببينم جمال دوست
حافظ ز آه و ناله امانم نمی‌دهد


غزل ۲۳۰

اگر به باده مشکين دلم کشد شايد
که بوی خير ز زهد ريا نمی‌آيد

جهانيان همه گر منع من کنند از عشق
من آن کنم که خداوندگار فرمايد

طمع ز فيض کرامت مبر که خلق کريم
گنه ببخشد و بر عاشقان ببخشايد

مقيم حلقه ذکر است دل بدان اميد
که حلقه‌ای ز سر زلف يار بگشايد

تو را که حسن خداداده هست و حجله بخت
چه حاجت است که مشاطه‌ات بيارايد

چمن خوش است و هوا دلکش است و می بی‌غش
کنون بجز دل خوش هيچ در نمی‌بايد

جميله‌ايست عروس جهان ولی هش دار
که اين مخدره در عقد کس نمی‌آيد

به لابه گفتمش ای ماه رخ چه باشد اگر
به يک شکر ز تو دلخسته‌ای بياسايد

به خنده گفت که حافظ خدای را مپسند
که بوسه تو رخ ماه را بيالايد


غزل ۲۳۱

گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آيد
گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآيد

گفتم ز مهرورزان رسم وفا بياموز
گفتا ز خوبرويان اين کار کمتر آيد

گفتم که بر خيالت راه نظر ببندم
گفتا که شب رو است او از راه ديگر آيد

گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آيد

گفتم خوشا هوايی کز باد صبح خيزد
گفتا خنک نسيمی کز کوی دلبر آيد

گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آيد

گفتم دل رحيمت کی عزم صلح دارد
گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآيد

گفتم زمان عشرت ديدی که چون سر آمد
گفتا خموش حافظ کاين غصه هم سر آيد


غزل ۲۳۲

بر سر آنم که گر ز دست برآيد
دست به کاری زنم که غصه سر آيد

خلوت دل نيست جای صحبت اضداد
ديو چو بيرون رود فرشته درآيد

صحبت حکام ظلمت شب يلداست
نور ز خورشيد جوی بو که برآيد

بر در ارباب بی‌مروت دنيا
چند نشينی که خواجه کی به درآيد

ترک گدايی مکن که گنج بيابی
از نظر ره روی که در گذر آيد

صالح و طالح متاع خويش نمودند
تا که قبول افتد و که در نظر آيد

بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر
باغ شود سبز و شاخ گل به بر آيد

غفلت حافظ در اين سراچه عجب نيست
هر که به ميخانه رفت بی‌خبر آيد


غزل ۲۳۳

دست از طلب ندارم تا کام من برآيد
يا تن رسد به جانان يا جان ز تن برآيد

بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر
کز آتش درونم دود از کفن برآيد

بنمای رخ که خلقی واله شوند و حيران
بگشای لب که فرياد از مرد و زن برآيد

جان بر لب است و حسرت در دل که از لبانش
نگرفته هيچ کامی جان از بدن برآيد

از حسرت دهانش آمد به تنگ جانم
خود کام تنگدستان کی زان دهن برآيد

گويند ذکر خيرش در خيل عشقبازان
هر جا که نام حافظ در انجمن برآيد


غزل ۲۳۴

چو آفتاب می از مشرق پياله برآيد
ز باغ عارض ساقی هزار لاله برآيد

نسيم در سر گل بشکند کلاله سنبل
چو از ميان چمن بوی آن کلاله برآيد

حکايت شب هجران نه آن حکايت حاليست
که شمه‌ای ز بيانش به صد رساله برآيد

ز گرد خوان نگون فلک طمع نتوان داشت
که بی ملالت صد غصه يک نواله برآيد

به سعی خود نتوان برد پی به گوهر مقصود
خيال باشد کاين کار بی حواله برآيد

گرت چو نوح نبی صبر هست در غم طوفان
بلا بگردد و کام هزارساله برآيد

نسيم زلف تو چون بگذرد به تربت حافظ
ز خاک کالبدش صد هزار لاله برآيد


غزل ۲۳۵

زهی خجسته زمانی که يار بازآيد
به کام غمزدگان غمگسار بازآيد

به پيش خيل خيالش کشيدم ابلق چشم
بدان اميد که آن شهسوار بازآيد

اگر نه در خم چوگان او رود سر من
ز سر نگويم و سر خود چه کار بازآيد

مقيم بر سر راهش نشسته‌ام چون گرد
بدان هوس که بدين رهگذار بازآيد

دلی که با سر زلفين او قراری داد
گمان مبر که بدان دل قرار بازآيد

چه جورها که کشيدند بلبلان از دی
به بوی آن که دگر نوبهار بازآيد

ز نقش بند قضا هست اميد آن حافظ
که همچو سرو به دستم نگار بازآيد


غزل ۲۳۶

اگر آن طاير قدسی ز درم بازآيد
عمر بگذشته به پيرانه سرم بازآيد

دارم اميد بر اين اشک چو باران که دگر
برق دولت که برفت از نظرم بازآيد

آن که تاج سر من خاک کف پايش بود
از خدا می‌طلبم تا به سرم بازآيد

خواهم اندر عقبش رفت به ياران عزيز
شخصم ار بازنيايد خبرم بازآيد

گر نثار قدم يار گرامی نکنم
گوهر جان به چه کار دگرم بازآيد

کوس نودولتی از بام سعادت بزنم
گر ببينم که مه نوسفرم بازآيد

مانعش غلغل چنگ است و شکرخواب صبوح
ور نه گر بشنود آه سحرم بازآيد

آرزومند رخ شاه چو ماهم حافظ
همتی تا به سلامت ز درم بازآيد


غزل ۲۳۷

نفس برآمد و کام از تو بر نمی‌آيد
فغان که بخت من از خواب در نمی‌آيد

صبا به چشم من انداخت خاکی از کويش
که آب زندگيم در نظر نمی‌آيد

قد بلند تو را تا به بر نمی‌گيرم
درخت کام و مرادم به بر نمی‌آيد

مگر به روی دلارای يار ما ور نی
به هيچ وجه دگر کار بر نمی‌آيد

مقيم زلف تو شد دل که خوش سوادی ديد
وز آن غريب بلاکش خبر نمی‌آيد

ز شست صدق گشادم هزار تير دعا
ولی چه سود يکی کارگر نمی‌آيد

بسم حکايت دل هست با نسيم سحر
ولی به بخت من امشب سحر نمی‌آيد

در اين خيال به سر شد زمان عمر و هنوز
بلای زلف سياهت به سر نمی‌آيد

ز بس که شد دل حافظ رميده از همه کس
کنون ز حلقه زلفت به در نمی‌آيد


غزل ۲۳۸

جهان بر ابروی عيد از هلال وسمه کشيد
هلال عيد در ابروی يار بايد ديد

شکسته گشت چو پشت هلال قامت من
کمان ابروی يارم چو وسمه بازکشيد

مگر نسيم خطت صبح در چمن بگذشت
که گل به بوی تو بر تن چو صبح جامه دريد

نبود چنگ و رباب و نبيد و عود که بود
گل وجود من آغشته گلاب و نبيد

بيا که با تو بگويم غم ملالت دل
چرا که بی تو ندارم مجال گفت و شنيد

بهای وصل تو گر جان بود خريدارم
که جنس خوب مبصر به هر چه ديد خريد

چو ماه روی تو در شام زلف می‌ديدم
شبم به روی تو روشن چو روز می‌گرديد

به لب رسيد مرا جان و برنيامد کام
به سر رسيد اميد و طلب به سر نرسيد

ز شوق روی تو حافظ نوشت حرفی چند
بخوان ز نظمش و در گوش کن چو مرواريد


غزل ۲۳۹

رسيد مژده که آمد بهار و سبزه دميد
وظيفه گر برسد مصرفش گل است و نبيد

صفير مرغ برآمد بط شراب کجاست
فغان فتاد به بلبل نقاب گل که کشيد

ز ميوه‌های بهشتی چه ذوق دريابد
هر آن که سيب زنخدان شاهدی نگزيد

مکن ز غصه شکايت که در طريق طلب
به راحتی نرسيد آن که زحمتی نکشيد

ز روی ساقی مه وش گلی بچين امروز
که گرد عارض بستان خط بنفشه دميد

چنان کرشمه ساقی دلم ز دست ببرد
که با کسی دگرم نيست برگ گفت و شنيد

من اين مرقع رنگين چو گل بخواهم سوخت
که پير باده فروشش به جرعه‌ای نخريد

بهار می‌گذرد دادگسترا درياب
که رفت موسم و حافظ هنوز می‌نچشيد


غزل ۲۴۰

ابر آذاری برآمد باد نوروزی وزيد
وجه می می‌خواهم و مطرب که می‌گويد رسيد

شاهدان در جلوه و من شرمسار کيسه‌ام
بار عشق و مفلسی صعب است می‌بايد کشيد

قحط جود است آبروی خود نمی‌بايد فروخت
باده و گل از بهای خرقه می‌بايد خريد

گوييا خواهد گشود از دولتم کاری که دوش
من همی‌کردم دعا و صبح صادق می‌دميد

با لبی و صد هزاران خنده آمد گل به باغ
از کريمی گوييا در گوشه‌ای بويی شنيد

دامنی گر چاک شد در عالم رندی چه باک
جامه‌ای در نيک نامی نيز می‌بايد دريد

اين لطايف کز لب لعل تو من گفتم که گفت
وين تطاول کز سر زلف تو من ديدم که ديد

عدل سلطان گر نپرسد حال مظلومان عشق
گوشه گيران را ز آسايش طمع بايد بريد

تير عاشق کش ندانم بر دل حافظ که زد
اين قدر دانم که از شعر ترش خون می‌چکيد


غزل ۲۴۱

معاشران ز حريف شبانه ياد آريد
حقوق بندگی مخلصانه ياد آريد

به وقت سرخوشی از آه و ناله عشاق
به صوت و نغمه چنگ و چغانه ياد آريد

چو لطف باده کند جلوه در رخ ساقی
ز عاشقان به سرود و ترانه ياد آريد

چو در ميان مراد آوريد دست اميد
ز عهد صحبت ما در ميانه ياد آريد

سمند دولت اگر چند سرکشيده رود
ز همرهان به سر تازيانه ياد آريد

نمی‌خوريد زمانی غم وفاداران
ز بی‌وفايی دور زمانه ياد آريد

به وجه مرحمت ای ساکنان صدر جلال
ز روی حافظ و اين آستانه ياد آريد


غزل ۲۴۲

بيا که رايت منصور پادشاه رسيد
نويد فتح و بشارت به مهر و ماه رسيد

جمال بخت ز روی ظفر نقاب انداخت
کمال عدل به فرياد دادخواه رسيد

سپهر دور خوش اکنون کند که ماه آمد
جهان به کام دل اکنون رسد که شاه رسيد

ز قاطعان طريق اين زمان شوند ايمن
قوافل دل و دانش که مرد راه رسيد

عزيز مصر به رغم برادران غيور
ز قعر چاه برآمد به اوج ماه رسيد

کجاست صوفی دجال فعل ملحدشکل
بگو بسوز که مهدی دين پناه رسيد

صبا بگو که چه‌ها بر سرم در اين غم عشق
ز آتش دل سوزان و دود آه رسيد

ز شوق روی تو شاها بدين اسير فراق
همان رسيد کز آتش به برگ کاه رسيد

مرو به خواب که حافظ به بارگاه قبول
ز ورد نيم شب و درس صبحگاه رسيد


غزل ۲۴۳

بوی خوش تو هر که ز باد صبا شنيد
از يار آشنا سخن آشنا شنيد

ای شاه حسن چشم به حال گدا فکن
کاين گوش بس حکايت شاه و گدا شنيد

خوش می‌کنم به باده مشکين مشام جان
کز دلق پوش صومعه بوی ريا شنيد

سر خدا که عارف سالک به کس نگفت
در حيرتم که باده فروش از کجا شنيد

يا رب کجاست محرم رازی که يک زمان
دل شرح آن دهد که چه گفت و چه‌ها شنيد

اينش سزا نبود دل حق گزار من
کز غمگسار خود سخن ناسزا شنيد

محروم اگر شدم ز سر کوی او چه شد
از گلشن زمانه که بوی وفا شنيد

ساقی بيا که عشق ندا می‌کند بلند
کان کس که گفت قصه ما هم ز ما شنيد

ما باده زير خرقه نه امروز می‌خوريم
صد بار پير ميکده اين ماجرا شنيد

ما می به بانگ چنگ نه امروز می‌کشيم
بس دور شد که گنبد چرخ اين صدا شنيد

پند حکيم محض صواب است و عين خير
فرخنده آن کسی که به سمع رضا شنيد

حافظ وظيفه تو دعا گفتن است و بس
دربند آن مباش که نشنيد يا شنيد


غزل ۲۴۴

معاشران گره از زلف يار باز کنيد
شبی خوش است بدين قصه‌اش دراز کنيد

حضور خلوت انس است و دوستان جمعند
و ان يکاد بخوانيد و در فراز کنيد

رباب و چنگ به بانگ بلند می‌گويند
که گوش هوش به پيغام اهل راز کنيد

به جان دوست که غم پرده بر شما ندرد
گر اعتماد بر الطاف کارساز کنيد

ميان عاشق و معشوق فرق بسيار است
چو يار ناز نمايد شما نياز کنيد

نخست موعظه پير صحبت اين حرف است
که از مصاحب ناجنس احتراز کنيد

هر آن کسی که در اين حلقه نيست زنده به عشق
بر او نمرده به فتوای من نماز کنيد

وگر طلب کند انعامی از شما حافظ
حوالتش به لب يار دلنواز کنيد


غزل ۲۴۵

الا ای طوطی گويای اسرار
مبادا خاليت شکر ز منقار

سرت سبز و دلت خوش باد جاويد
که خوش نقشی نمودی از خط يار

سخن سربسته گفتی با حريفان
خدا را زين معما پرده بردار

به روی ما زن از ساغر گلابی
که خواب آلوده‌ايم ای بخت بيدار

چه ره بود اين که زد در پرده مطرب
که می‌رقصند با هم مست و هشيار

از آن افيون که ساقی در می‌افکند
حريفان را نه سر ماند نه دستار

سکندر را نمی‌بخشند آبی
به زور و زر ميسر نيست اين کار

بيا و حال اهل درد بشنو
به لفظ اندک و معنی بسيار

بت چينی عدوی دين و دل‌هاست
خداوندا دل و دينم نگه دار

به مستوران مگو اسرار مستی
حديث جان مگو با نقش ديوار

به يمن دولت منصور شاهی
علم شد حافظ اندر نظم اشعار

خداوندی به جای بندگان کرد
خداوندا ز آفاتش نگه دار


غزل ۲۴۶

عيد است و آخر گل و ياران در انتظار
ساقی به روی شاه ببين ماه و می بيار

دل برگرفته بودم از ايام گل ولی
کاری بکرد همت پاکان روزه دار

دل در جهان مبند و به مستی سال کن
از فيض جام و قصه جمشيد کامگار

جز نقد جان به دست ندارم شراب کو
کان نيز بر کرشمه ساقی کنم نثار

خوش دولتيست خرم و خوش خسروی کريم
يا رب ز چشم زخم زمانش نگاه دار

می خور به شعر بنده که زيبی دگر دهد
جام مرصع تو بدين در شاهوار

گر فوت شد سحور چه نقصان صبوح هست
از می کنند روزه گشا طالبان يار

زان جا که پرده پوشی عفو کريم توست
بر قلب ما ببخش که نقديست کم عيار

ترسم که روز حشر عنان بر عنان رود
تسبيح شيخ و خرقه رند شرابخوار

حافظ چو رفت روزه و گل نيز می‌رود
ناچار باده نوش که از دست رفت کار


غزل ۲۴۷

صبا ز منزل جانان گذر دريغ مدار
وز او به عاشق بی‌دل خبر دريغ مدار

به شکر آن که شکفتی به کام بخت ای گل
نسيم وصل ز مرغ سحر دريغ مدار

حريف عشق تو بودم چو ماه نو بودی
کنون که ماه تمامی نظر دريغ مدار

جهان و هر چه در او هست سهل و مختصر است
ز اهل معرفت اين مختصر دريغ مدار

کنون که چشمه قند است لعل نوشينت
سخن بگوی و ز طوطی شکر دريغ مدار

مکارم تو به آفاق می‌برد شاعر
از او وظيفه و زاد سفر دريغ مدار

چو ذکر خير طلب می‌کنی سخن اين است
که در بهای سخن سيم و زر دريغ مدار

غبار غم برود حال خوش شود حافظ
تو آب ديده از اين رهگذر دريغ مدار


غزل ۲۴۸

ای صبا نکهتی از کوی فلانی به من آر
زار و بيمار غمم راحت جانی به من آر

قلب بی‌حاصل ما را بزن اکسير مراد
يعنی از خاک در دوست نشانی به من آر

در کمينگاه نظر با دل خويشم جنگ است
ز ابرو و غمزه او تير و کمانی به من آر

در غريبی و فراق و غم دل پير شدم
ساغر می ز کف تازه جوانی به من آر

منکران را هم از اين می دو سه ساغر بچشان
وگر ايشان نستانند روانی به من آر

ساقيا عشرت امروز به فردا مفکن
يا ز ديوان قضا خط امانی به من آر

دلم از دست بشد دوش چو حافظ می‌گفت
کای صبا نکهتی از کوی فلانی به من آر


غزل ۲۴۹

ای صبا نکهتی از خاک ره يار بيار
ببر اندوه دل و مژده دلدار بيار

نکته‌ای روح فزا از دهن دوست بگو
نامه‌ای خوش خبر از عالم اسرار بيار

تا معطر کنم از لطف نسيم تو مشام
شمه‌ای از نفحات نفس يار بيار

به وفای تو که خاک ره آن يار عزيز
بی غباری که پديد آيد از اغيار بيار

گردی از رهگذر دوست به کوری رقيب
بهر آسايش اين ديده خونبار بيار

خامی و ساده دلی شيوه جانبازان نيست
خبری از بر آن دلبر عيار بيار

شکر آن را که تو در عشرتی ای مرغ چمن
به اسيران قفس مژده گلزار بيار

کام جان تلخ شد از صبر که کردم بی دوست
عشوه‌ای زان لب شيرين شکربار بيار

روزگاريست که دل چهره مقصود نديد
ساقيا آن قدح آينه کردار بيار

دلق حافظ به چه ارزد به می‌اش رنگين کن
وان گهش مست و خراب از سر بازار بيار


غزل ۲۵۰

روی بنمای و وجود خودم از ياد ببر
خرمن سوختگان را همه گو باد ببر

ما چو داديم دل و ديده به طوفان بلا
گو بيا سيل غم و خانه ز بنياد ببر

زلف چون عنبر خامش که ببويد هيهات
ای دل خام طمع اين سخن از ياد ببر

سينه گو شعله آتشکده فارس بکش
ديده گو آب رخ دجله بغداد ببر

دولت پير مغان باد که باقی سهل است
ديگری گو برو و نام من از ياد ببر

سعی نابرده در اين راه به جايی نرسی
مزد اگر می‌طلبی طاعت استاد ببر

روز مرگم نفسی وعده ديدار بده
وان گهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر

دوش می‌گفت به مژگان درازت بکشم
يا رب از خاطرش انديشه بيداد ببر

حافظ انديشه کن از نازکی خاطر يار
برو از درگهش اين ناله و فرياد ببر


غزل ۲۵۱

شب وصل است و طی شد نامه هجر
سلام فيه حتی مطلع الفجر

دلا در عاشقی ثابت قدم باش
که در اين ره نباشد کار بی اجر

من از رندی نخواهم کرد توبه
و لو آذيتنی بالهجر و الحجر

برآی ای صبح روشن دل خدا را
که بس تاريک می‌بينم شب هجر

دلم رفت و نديدم روی دلدار
فغان از اين تطاول آه از اين زجر

وفا خواهی جفاکش باش حافظ
فان الربح و الخسران فی التجر


غزل ۲۵۲

گر بود عمر به ميخانه رسم بار دگر
بجز از خدمت رندان نکنم کار دگر

خرم آن روز که با ديده گريان بروم
تا زنم آب در ميکده يک بار دگر

معرفت نيست در اين قوم خدا را سببی
تا برم گوهر خود را به خريدار دگر

يار اگر رفت و حق صحبت ديرين نشناخت
حاش لله که روم من ز پی يار دگر

گر مساعد شودم دايره چرخ کبود
هم به دست آورمش باز به پرگار دگر

عافيت می‌طلبد خاطرم ار بگذارند
غمزه شوخش و آن طره طرار دگر

راز سربسته ما بين که به دستان گفتند
هر زمان با دف و نی بر سر بازار دگر

هر دم از درد بنالم که فلک هر ساعت
کندم قصد دل ريش به آزار دگر

بازگويم نه در اين واقعه حافظ تنهاست
غرقه گشتند در اين باديه بسيار دگر


غزل ۲۵۳

ای خرم از فروغ رخت لاله زار عمر
بازآ که ريخت بی گل رويت بهار عمر

از ديده گر سرشک چو باران چکد رواست
کاندر غمت چو برق بشد روزگار عمر

اين يک دو دم که مهلت ديدار ممکن است
درياب کار ما که نه پيداست کار عمر

تا کی می صبوح و شکرخواب بامداد
هشيار گرد هان که گذشت اختيار عمر

دی در گذار بود و نظر سوی ما نکرد
بيچاره دل که هيچ نديد از گذار عمر

انديشه از محيط فنا نيست هر که را
بر نقطه دهان تو باشد مدار عمر

در هر طرف که ز خيل حوادث کمين‌گهيست
زان رو عنان گسسته دواند سوار عمر

بی عمر زنده‌ام من و اين بس عجب مدار
روز فراق را که نهد در شمار عمر

حافظ سخن بگوی که بر صفحه جهان
اين نقش ماند از قلمت يادگار عمر


غزل ۲۵۴

ديگر ز شاخ سرو سهی بلبل صبور
گلبانگ زد که چشم بد از روی گل به دور

ای گلبشکر آن که تويی پادشاه حسن
با بلبلان بی‌دل شيدا مکن غرور

از دست غيبت تو شکايت نمی‌کنم
تا نيست غيبتی نبود لذت حضور

گر ديگران به عيش و طرب خرمند و شاد
ما را غم نگار بود مايه سرور

زاهد اگر به حور و قصور است اميدوار
ما را شرابخانه قصور است و يار حور

می خور به بانگ چنگ و مخور غصه ور کسی
گويد تو را که باده مخور گو هوالغفور

حافظ شکايت از غم هجران چه می‌کنی
در هجر وصل باشد و در ظلمت است نور


غزل ۲۵۵

يوسف گمگشته بازآيد به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور

ای دل غمديده حالت به شود دل بد مکن
وين سر شوريده بازآيد به سامان غم مخور

گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن
چتر گل در سر کشی ای مرغ خوشخوان غم مخور

دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دايما يک سان نباشد حال دوران غم مخور

هان مشو نوميد چون واقف نه‌ای از سر غيب
باشد اندر پرده بازی‌های پنهان غم مخور

ای دل ار سيل فنا بنياد هستی برکند
چون تو را نوح است کشتيبان ز طوفان غم مخور

در بيابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنش‌ها گر کند خار مغيلان غم مخور

گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعيد
هيچ راهی نيست کان را نيست پايان غم مخور

حال ما در فرقت جانان و ابرام رقيب
جمله می‌داند خدای حال گردان غم مخور

حافظا در کنج فقر و خلوت شب‌های تار
تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور


غزل ۲۵۶

نصيحتی کنمت بشنو و بهانه مگير
هر آن چه ناصح مشفق بگويدت بپذير

ز وصل روی جوانان تمتعی بردار
که در کمينگه عمر است مکر عالم پير

نعيم هر دو جهان پيش عاشقان بجوی
که اين متاع قليل است و آن عطای کثير

معاشری خوش و رودی بساز می‌خواهم
که درد خويش بگويم به ناله بم و زير

بر آن سرم که ننوشم می و گنه نکنم
اگر موافق تدبير من شود تقدير

چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند
گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگير

چو لاله در قدحم ريز ساقيا می و مشک
که نقش خال نگارم نمی‌رود ز ضمير

بيار ساغر در خوشاب ای ساقی
حسود گو کرم آصفی ببين و بمير

به عزم توبه نهادم قدح ز کف صد بار
ولی کرشمه ساقی نمی‌کند تقصير

می دوساله و محبوب چارده ساله
همين بس است مرا صحبت صغير و کبير

دل رميده ما را که پيش می‌گيرد
خبر دهيد به مجنون خسته از زنجير

حديث توبه در اين بزمگه مگو حافظ
که ساقيان کمان ابرويت زنند به تير


غزل ۲۵۷

روی بنما و مرا گو که ز جان دل برگير
پيش شمع آتش پروا نه به جان گو درگير

در لب تشنه ما بين و مدار آب دريغ
بر سر کشته خويش آی و ز خاکش برگير

ترک درويش مگير ار نبود سيم و زرش
در غمت سيم شمار اشک و رخش را زر گير

چنگ بنواز و بساز ار نبود عود چه باک
آتشم عشق و دلم عود و تنم مجمر گير

در سماع آی و ز سر خرقه برانداز و برقص
ور نه با گوشه رو و خرقه ما در سر گير

صوف برکش ز سر و باده صافی درکش
سيم درباز و به زر سيمبری در بر گير

دوست گو يار شو و هر دو جهان دشمن باش
بخت گو پشت مکن روی زمين لشکر گير

ميل رفتن مکن ای دوست دمی با ما باش
بر لب جوی طرب جوی و به کف ساغر گير

رفته گير از برم وز آتش و آب دل و چشم
گونه‌ام زرد و لبم خشک و کنارم تر گير

حافظ آراسته کن بزم و بگو واعظ را
که ببين مجلسم و ترک سر منبر گير


غزل ۲۵۸

هزار شکر که ديدم به کام خويشت باز
ز روی صدق و صفا گشته با دلم دمساز

روندگان طريقت ره بلا سپرند
رفيق عشق چه غم دارد از نشيب و فراز

غم حبيب نهان به ز گفت و گوی رقيب
که نيست سينه ارباب کينه محرم راز

اگر چه حسن تو از عشق غير مستغنيست
من آن نيم که از اين عشقبازی آيم باز

چه گويمت که ز سوز درون چه می‌بينم
ز اشک پرس حکايت که من نيم غماز

چه فتنه بود که مشاطه قضا انگيخت
که کرد نرگس مستش سيه به سرمه ناز

بدين سپاس که مجلس منور است به دوست
گرت چو شمع جفايی رسد بسوز و بساز

غرض کرشمه حسن است ور نه حاجت نيست
جمال دولت محمود را به زلف اياز

غزل سرايی ناهيد صرفه‌ای نبرد
در آن مقام که حافظ برآورد آواز


غزل ۲۵۹

منم که ديده به ديدار دوست کردم باز
چه شکر گويمت ای کارساز بنده نواز

نيازمند بلا گو رخ از غبار مشوی
که کيميای مراد است خاک کوی نياز

ز مشکلات طريقت عنان متاب ای دل
که مرد راه نينديشد از نشيب و فراز

طهارت ار نه به خون جگر کند عاشق
به قول مفتی عشقش درست نيست نماز

در اين مقام مجازی بجز پياله مگير
در اين سراچه بازيچه غير عشق مباز

به نيم بوسه دعايی بخر ز اهل دلی
که کيد دشمنت از جان و جسم دارد باز

فکند زمزمه عشق در حجاز و عراق
نوای بانگ غزل‌های حافظ از شيراز


غزل ۲۶۰

ای سرو ناز حسن که خوش می‌روی به ناز
عشاق را به ناز تو هر لحظه صد نياز

فرخنده باد طلعت خوبت که در ازل
ببريده‌اند بر قد سروت قبای ناز

آن را که بوی عنبر زلف تو آرزوست
چون عود گو بر آتش سودا بسوز و ساز

پروانه را ز شمع بود سوز دل ولی
بی شمع عارض تو دلم را بود گداز

صوفی که بی تو توبه ز می کرده بود دوش
بشکست عهد چون در ميخانه ديد باز

از طعنه رقيب نگردد عيار من
چون زر اگر برند مرا در دهان گاز

دل کز طواف کعبه کويت وقوف يافت
از شوق آن حريم ندارد سر حجاز

هر دم به خون ديده چه حاجت وضو چو نيست
بی طاق ابروی تو نماز مرا جواز

چون باده باز بر سر خم رفت کف زنان
حافظ که دوش از لب ساقی شنيد راز


غزل ۲۶۱

درآ که در دل خسته توان درآيد باز
بيا که در تن مرده روان درآيد باز

بيا که فرقت تو چشم من چنان در بست
که فتح باب وصالت مگر گشايد باز

غمی که چون سپه زنگ ملک دل بگرفت
ز خيل شادی روم رخت زدايد باز

به پيش آينه دل هر آن چه می‌دارم
بجز خيال جمالت نمی‌نمايد باز

بدان مثل که شب آبستن است روز از تو
ستاره می‌شمرم تا که شب چه زايد باز

بيا که بلبل مطبوع خاطر حافظ
به بوی گلبن وصل تو می‌سرايد باز


غزل ۲۶۲

حال خونين دلان که گويد باز
و از فلک خون خم که جويد باز

شرمش از چشم می پرستان باد
نرگس مست اگر برويد باز

جز فلاطون خم نشين شراب
سر حکمت به ما که گويد باز

هر که چون لاله کاسه گردان شد
زين جفا رخ به خون بشويد باز

نگشايد دلم چو غنچه اگر
ساغری از لبش نبويد باز

بس که در پرده چنگ گفت سخن
ببرش موی تا نمويد باز

گرد بيت الحرام خم حافظ
گر نميرد به سر بپويد باز


غزل ۲۶۳

بيا و کشتی ما در شط شراب انداز
خروش و ولوله در جان شيخ و شاب انداز

مرا به کشتی باده درافکن ای ساقی
که گفته‌اند نکويی کن و در آب انداز

ز کوی ميکده برگشته‌ام ز راه خطا
مرا دگر ز کرم با ره صواب انداز

بيار زان می گلرنگ مشک بو جامی
شرار رشک و حسد در دل گلاب انداز

اگر چه مست و خرابم تو نيز لطفی کن
نظر بر اين دل سرگشته خراب انداز

به نيم شب اگرت آفتاب می‌بايد
ز روی دختر گلچهر رز نقاب انداز

مهل که روز وفاتم به خاک بسپارند
مرا به ميکده بر در خم شراب انداز

ز جور چرخ چو حافظ به جان رسيد دلت
به سوی ديو محن ناوک شهاب انداز


غزل ۲۶۴

خيز و در کاسه زر آب طربناک انداز
پيشتر زان که شود کاسه سر خاک انداز

عاقبت منزل ما وادی خاموشان است
حاليا غلغله در گنبد افلاک انداز

چشم آلوده نظر از رخ جانان دور است
بر رخ او نظر از آينه پاک انداز

به سر سبز تو ای سرو که گر خاک شوم
ناز از سر بنه و سايه بر اين خاک انداز

دل ما را که ز مار سر زلف تو بخست
از لب خود به شفاخانه ترياک انداز

ملک اين مزرعه دانی که ثباتی ندهد
آتشی از جگر جام در املاک انداز

غسل در اشک زدم کاهل طريقت گويند
پاک شو اول و پس ديده بر آن پاک انداز

يا رب آن زاهد خودبين که بجز عيب نديد
دود آهيش در آيينه ادراک انداز

چون گل از نکهت او جامه قبا کن حافظ
وين قبا در ره آن قامت چالاک انداز


غزل ۲۶۵

برنيامد از تمنای لبت کامم هنوز
بر اميد جام لعلت دردی آشامم هنوز

روز اول رفت دينم در سر زلفين تو
تا چه خواهد شد در اين سودا سرانجامم هنوز

ساقيا يک جرعه‌ای زان آب آتشگون که من
در ميان پختگان عشق او خامم هنوز

از خطا گفتم شبی زلف تو را مشک ختن
می‌زند هر لحظه تيغی مو بر اندامم هنوز

پرتو روی تو تا در خلوتم ديد آفتاب
می‌رود چون سايه هر دم بر در و بامم هنوز

نام من رفته‌ست روزی بر لب جانان به سهو
اهل دل را بوی جان می‌آيد از نامم هنوز

در ازل داده‌ست ما را ساقی لعل لبت
جرعه جامی که من مدهوش آن جامم هنوز

ای که گفتی جان بده تا باشدت آرام جان
جان به غم‌هايش سپردم نيست آرامم هنوز

در قلم آورد حافظ قصه لعل لبش
آب حيوان می‌رود هر دم ز اقلامم هنوز


غزل ۲۶۶

دلم رميده لولی‌وشيست شورانگيز
دروغ وعده و قتال وضع و رنگ آميز

فدای پيرهن چاک ماه رويان باد
هزار جامه تقوا و خرقه پرهيز

خيال خال تو با خود به خاک خواهم برد
که تا ز خال تو خاکم شود عبيرآميز

فرشته عشق نداند که چيست ای ساقی
بخواه جام و گلابی به خاک آدم ريز

پياله بر کفنم بند تا سحرگه حشر
به می ز دل ببرم هول روز رستاخيز

فقير و خسته به درگاهت آمدم رحمی
که جز ولای توام نيست هيچ دست آويز

بيا که هاتف ميخانه دوش با من گفت
که در مقام رضا باش و از قضا مگريز

ميان عاشق و معشوق هيچ حال نيست
تو خود حجاب خودی حافظ از ميان برخيز


غزل ۲۶۷

ای صبا گر بگذری بر ساحل رود ارس
بوسه زن بر خاک آن وادی و مشکين کن نفس

منزل سلمی که بادش هر دم از ما صد سلام
پرصدای ساربانان بينی و بانگ جرس

محمل جانان ببوس آن گه به زاری عرضه دار
کز فراقت سوختم ای مهربان فرياد رس

من که قول ناصحان را خواندمی قول رباب
گوشمالی ديدم از هجران که اينم پند بس

عشرت شبگير کن می نوش کاندر راه عشق
شب روان را آشنايی‌هاست با مير عسس

عشقبازی کار بازی نيست ای دل سر بباز
زان که گوی عشق نتوان زد به چوگان هوس

دل به رغبت می‌سپارد جان به چشم مست يار
گر چه هشياران ندادند اختيار خود به کس

طوطيان در شکرستان کامرانی می‌کنند
و از تحسر دست بر سر می‌زند مسکين مگس

نام حافظ گر برآيد بر زبان کلک دوست
از جناب حضرت شاهم بس است اين ملتمس


غزل ۲۶۸

گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس
زين چمن سايه آن سرو روان ما را بس

من و همصحبتی اهل ريا دورم باد
از گرانان جهان رطل گران ما را بس

قصر فردوس به پاداش عمل می‌بخشند
ما که رنديم و گدا دير مغان ما را بس

بنشين بر لب جوی و گذر عمر ببين
کاين اشارت ز جهان گذران ما را بس

نقد بازار جهان بنگر و آزار جهان
گر شما را نه بس اين سود و زيان ما را بس

يار با ماست چه حاجت که زيادت طلبيم
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس

از در خويش خدا را به بهشتم مفرست
که سر کوی تو از کون و مکان ما را بس

حافظ از مشرب قسمت گله ناانصافيست
طبع چون آب و غزل‌های روان ما را بس


غزل ۲۶۹

دلا رفيق سفر بخت نيکخواهت بس
نسيم روضه شيراز پيک راهت بس

دگر ز منزل جانان سفر مکن درويش
که سير معنوی و کنج خانقاهت بس

وگر کمين بگشايد غمی ز گوشه دل
حريم درگه پير مغان پناهت بس

به صدر مصطبه بنشين و ساغر می‌نوش
که اين قدر ز جهان کسب مال و جاهت بس

زيادتی مطلب کار بر خود آسان کن
صراحی می لعل و بتی چو ماهت بس

فلک به مردم نادان دهد زمام مراد
تو اهل فضلی و دانش همين گناهت بس

هوای مسکن ملوف و عهد يار قديم
ز ره روان سفرکرده عذرخواهت بس

به منت دگران خو مکن که در دو جهان
رضای ايزد و انعام پادشاهت بس

به هيچ ورد دگر نيست حاجت ای حافظ
دعای نيم شب و درس صبحگاهت بس


غزل ۲۷۰

درد عشقی کشيده‌ام که مپرس
زهر هجری چشيده‌ام که مپرس

گشته‌ام در جهان و آخر کار
دلبری برگزيده‌ام که مپرس

آن چنان در هوای خاک درش
می‌رود آب ديده‌ام که مپرس

من به گوش خود از دهانش دوش
سخنانی شنيده‌ام که مپرس

سوی من لب چه می‌گزی که مگوی
لب لعلی گزيده‌ام که مپرس

بی تو در کلبه گدايی خويش
رنج‌هايی کشيده‌ام که مپرس

همچو حافظ غريب در ره عشق
به مقامی رسيده‌ام که مپرس


غزل ۲۷۱

دارم از زلف سياهش گله چندان که مپرس
که چنان ز او شده‌ام بی سر و سامان که مپرس

کس به اميد وفا ترک دل و دين مکناد
که چنانم من از اين کرده پشيمان که مپرس

به يکی جرعه که آزار کسش در پی نيست
زحمتی می‌کشم از مردم نادان که مپرس

زاهد از ما به سلامت بگذر کاين می لعل
دل و دين می‌برد از دست بدان سان که مپرس

گفت‌وگوهاست در اين راه که جان بگدازد
هر کسی عربده‌ای اين که مبين آن که مپرس

پارسايی و سلامت هوسم بود ولی
شيوه‌ای می‌کند آن نرگس فتان که مپرس

گفتم از گوی فلک صورت حالی پرسم
گفت آن می‌کشم اندر خم چوگان که مپرس

گفتمش زلف به خون که شکستی گفتا
حافظ اين قصه دراز است به قرآن که مپرس


غزل ۲۷۲

بازآی و دل تنگ مرا مونس جان باش
وين سوخته را محرم اسرار نهان باش

زان باده که در ميکده عشق فروشند
ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش

در خرقه چو آتش زدی ای عارف سالک
جهدی کن و سرحلقه رندان جهان باش

دلدار که گفتا به توام دل نگران است
گو می‌رسم اينک به سلامت نگران باش

خون شد دلم از حسرت آن لعل روان بخش
ای درج محبت به همان مهر و نشان باش

تا بر دلش از غصه غباری ننشيند
ای سيل سرشک از عقب نامه روان باش

حافظ که هوس می‌کندش جام جهان بين
گو در نظر آصف جمشيد مکان باش


غزل ۲۷۳

اگر رفيق شفيقی درست پيمان باش
حريف خانه و گرمابه و گلستان باش

شکنج زلف پريشان به دست باد مده
مگو که خاطر عشاق گو پريشان باش

گرت هواست که با خضر همنشين باشی
نهان ز چشم سکندر چو آب حيوان باش

زبور عشق نوازی نه کار هر مرغيست
بيا و نوگل اين بلبل غزل خوان باش

طريق خدمت و آيين بندگی کردن
خدای را که رها کن به ما و سلطان باش

دگر به صيد حرم تيغ برمکش زنهار
و از آن که با دل ما کرده‌ای پشيمان باش

تو شمع انجمنی يک زبان و يک دل شو
خيال و کوشش پروانه بين و خندان باش

کمال دلبری و حسن در نظربازيست
به شيوه نظر از نادران دوران باش

خموش حافظ و از جور يار ناله مکن
تو را که گفت که در روی خوب حيران باش


غزل ۲۷۴

به دور لاله قدح گير و بی‌ريا می‌باش
به بوی گل نفسی همدم صبا می‌باش

نگويمت که همه ساله می پرستی کن
سه ماه می خور و نه ماه پارسا می‌باش

چو پير سالک عشقت به می حواله کند
بنوش و منتظر رحمت خدا می‌باش

گرت هواست که چون جم به سر غيب رسی
بيا و همدم جام جهان نما می‌باش

چو غنچه گر چه فروبستگيست کار جهان
تو همچو باد بهاری گره گشا می‌باش

وفا مجوی ز کس ور سخن نمی‌شنوی
به هرزه طالب سيمرغ و کيميا می‌باش

مريد طاعت بيگانگان مشو حافظ
ولی معاشر رندان پارسا می‌باش


غزل ۲۷۵

صوفی گلی بچين و مرقع به خار بخش
وين زهد خشک را به می خوشگوار بخش

طامات و شطح در ره آهنگ چنگ نه
تسبيح و طيلسان به می و ميگسار بخش

زهد گران که شاهد و ساقی نمی‌خرند
در حلقه چمن به نسيم بهار بخش

راهم شراب لعل زد ای مير عاشقان
خون مرا به چاه زنخدان يار بخش

يا رب به وقت گل گنه بنده عفو کن
وين ماجرا به سرو لب جويبار بخش

ای آن که ره به مشرب مقصود برده‌ای
زين بحر قطره‌ای به من خاکسار بخش

شکرانه را که چشم تو روی بتان نديد
ما را به عفو و لطف خداوندگار بخش

ساقی چو شاه نوش کند باده صبوح
گو جام زر به حافظ شب زنده دار بخش


غزل ۲۷۶

باغبان گر پنج روزی صحبت گل بايدش
بر جفای خار هجران صبر بلبل بايدش

ای دل اندربند زلفش از پريشانی منال
مرغ زيرک چون به دام افتد تحمل بايدش

رند عالم سوز را با مصلحت بينی چه کار
کار ملک است آن که تدبير و تامل بايدش

تکيه بر تقوا و دانش در طريقت کافريست
راهرو گر صد هنر دارد توکل بايدش

با چنين زلف و رخش بادا نظربازی حرام
هر که روی ياسمين و جعد سنبل بايدش

نازها زان نرگس مستانه‌اش بايد کشيد
اين دل شوريده تا آن جعد و کاکل بايدش

ساقيا در گردش ساغر تعلل تا به چند
دور چون با عاشقان افتد تسلسل بايدش

کيست حافظ تا ننوشد باده بی آواز رود
عاشق مسکين چرا چندين تجمل بايدش


غزل ۲۷۷

فکر بلبل همه آن است که گل شد يارش
گل در انديشه که چون عشوه کند در کارش

دلربايی همه آن نيست که عاشق بکشند
خواجه آن است که باشد غم خدمتگارش

جای آن است که خون موج زند در دل لعل
زين تغابن که خزف می‌شکند بازارش

بلبل از فيض گل آموخت سخن ور نه نبود
اين همه قول و غزل تعبيه در منقارش

ای که در کوچه معشوقه ما می‌گذری
بر حذر باش که سر می‌شکند ديوارش

آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدايا به سلامت دارش

صحبت عافيتت گر چه خوش افتاد ای دل
جانب عشق عزيز است فرومگذارش

صوفی سرخوش از اين دست که کج کرد کلاه
به دو جام دگر آشفته شود دستارش

دل حافظ که به ديدار تو خوگر شده بود
نازپرورد وصال است مجو آزارش


غزل ۲۷۸

شراب تلخ می‌خواهم که مردافکن بود زورش
که تا يک دم بياسايم ز دنيا و شر و شورش

سماط دهر دون پرور ندارد شهد آسايش
مذاق حرص و آز ای دل بشو از تلخ و از شورش

بياور می که نتوان شد ز مکر آسمان ايمن
به لعب زهره چنگی و مريخ سلحشورش

کمند صيد بهرامی بيفکن جام جم بردار
که من پيمودم اين صحرا نه بهرام است و نه گورش

بيا تا در می صافيت راز دهر بنمايم
به شرط آن که ننمايی به کج طبعان دل کورش

نظر کردن به درويشان منافی بزرگی نيست
سليمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش

کمان ابروی جانان نمی‌پيچد سر از حافظ
وليکن خنده می‌آيد بدين بازوی بی زورش


غزل ۲۷۹

خوشا شيراز و وضع بی‌مثالش
خداوندا نگه دار از زوالش

ز رکن آباد ما صد لوحش الله
که عمر خضر می‌بخشد زلالش

ميان جعفرآباد و مصلا
عبيرآميز می‌آيد شمالش

به شيراز آی و فيض روح قدسی
بجوی از مردم صاحب کمالش

که نام قند مصری برد آن جا
که شيرينان ندادند انفعالش

صبا زان لولی شنگول سرمست
چه داری آگهی چون است حالش

گر آن شيرين پسر خونم بريزد
دلا چون شير مادر کن حلالش

مکن از خواب بيدارم خدا را
که دارم خلوتی خوش با خيالش

چرا حافظ چو می‌ترسيدی از هجر
نکردی شکر ايام وصالش


غزل ۲۸۰

چو برشکست صبا زلف عنبرافشانش
به هر شکسته که پيوست تازه شد جانش

کجاست همنفسی تا به شرح عرضه دهم
که دل چه می‌کشد از روزگار هجرانش

زمانه از ورق گل مثال روی تو بست
ولی ز شرم تو در غنچه کرد پنهانش

تو خفته‌ای و نشد عشق را کرانه پديد
تبارک الله از اين ره که نيست پايانش

جمال کعبه مگر عذر ره روان خواهد
که جان زنده دلان سوخت در بيابانش

بدين شکسته بيت الحزن که می‌آرد
نشان يوسف دل از چه زنخدانش

بگيرم آن سر زلف و به دست خواجه دهم
که سوخت حافظ بی‌دل ز مکر و دستانش


غزل ۲۸۱

يا رب اين نوگل خندان که سپردی به منش
می‌سپارم به تو از چشم حسود چمنش

گر چه از کوی وفا گشت به صد مرحله دور
دور باد آفت دور فلک از جان و تنش

گر به سرمنزل سلمی رسی ای باد صبا
چشم دارم که سلامی برسانی ز منش

به ادب نافه گشايی کن از آن زلف سياه
جای دل‌های عزيز است به هم برمزنش

گو دلم حق وفا با خط و خالت دارد
محترم دار در آن طره عنبرشکنش

در مقامی که به ياد لب او می نوشند
سفله آن مست که باشد خبر از خويشتنش

عرض و مال از در ميخانه نشايد اندوخت
هر که اين آب خورد رخت به دريا فکنش

هر که ترسد ز ملال انده عشقش نه حلال
سر ما و قدمش يا لب ما و دهنش

شعر حافظ همه بيت الغزل معرفت است
آفرين بر نفس دلکش و لطف سخنش


غزل ۲۸۲

ببرد از من قرار و طاقت و هوش
بت سنگين دل سيمين بناگوش

نگاری چابکی شنگی کلهدار
ظريفی مه وشی ترکی قباپوش

ز تاب آتش سودای عشقش
به سان ديگ دايم می‌زنم جوش

چو پيراهن شوم آسوده خاطر
گرش همچون قبا گيرم در آغوش

اگر پوسيده گردد استخوانم
نگردد مهرت از جانم فراموش

دل و دينم دل و دينم ببرده‌ست
بر و دوشش بر و دوشش بر و دوش

دوای تو دوای توست حافظ
لب نوشش لب نوشش لب نوش


غزل ۲۸۳

سحر ز هاتف غيبم رسيد مژده به گوش
که دور شاه شجاع است می دلير بنوش

شد آن که اهل نظر بر کناره می‌رفتند
هزار گونه سخن در دهان و لب خاموش

به صوت چنگ بگوييم آن حکايت‌ها
که از نهفتن آن ديگ سينه می‌زد جوش

شراب خانگی ترس محتسب خورده
به روی يار بنوشيم و بانگ نوشانوش

ز کوی ميکده دوشش به دوش می‌بردند
امام شهر که سجاده می‌کشيد به دوش

دلا دلالت خيرت کنم به راه نجات
مکن به فسق مباهات و زهد هم مفروش

محل نور تجليست رای انور شاه
چو قرب او طلبی در صفای نيت کوش

بجز ثنای جلالش مساز ورد ضمير
که هست گوش دلش محرم پيام سروش

رموز مصلحت ملک خسروان دانند
گدای گوشه نشينی تو حافظا مخروش


غزل ۲۸۴

هاتفی از گوشه ميخانه دوش
گفت ببخشند گنه می بنوش

لطف الهی بکند کار خويش
مژده رحمت برساند سروش

اين خرد خام به ميخانه بر
تا می لعل آوردش خون به جوش

گر چه وصالش نه به کوشش دهند
هر قدر ای دل که توانی بکوش

لطف خدا بيشتر از جرم ماست
نکته سربسته چه دانی خموش

گوش من و حلقه گيسوی يار
روی من و خاک در می فروش

رندی حافظ نه گناهيست صعب
با کرم پادشه عيب پوش

داور دين شاه شجاع آن که کرد
روح قدس حلقه امرش به گوش

ای ملک العرش مرادش بده
و از خطر چشم بدش دار گوش


غزل ۲۸۵

در عهد پادشاه خطابخش جرم پوش
حافظ قرابه کش شد و مفتی پياله نوش

صوفی ز کنج صومعه با پای خم نشست
تا ديد محتسب که سبو می‌کشد به دوش

احوال شيخ و قاضی و شرب اليهودشان
کردم سال صبحدم از پير می فروش

گفتا نه گفتنيست سخن گر چه محرمی
درکش زبان و پرده نگه دار و می بنوش

ساقی بهار می‌رسد و وجه می‌نماند
فکری بکن که خون دل آمد ز غم به جوش

عشق است و مفلسی و جوانی و نوبهار
عذرم پذير و جرم به ذيل کرم بپوش

تا چند همچو شمع زبان آوری کنی
پروانه مراد رسيد ای محب خموش

ای پادشاه صورت و معنی که مثل تو
ناديده هيچ ديده و نشنيده هيچ گوش

چندان بمان که خرقه ازرق کند قبول
بخت جوانت از فلک پير ژنده پوش


غزل ۲۸۶

دوش با من گفت پنهان کاردانی تيزهوش
و از شما پنهان نشايد کرد سر می فروش

گفت آسان گير بر خود کارها کز روی طبع
سخت می‌گردد جهان بر مردمان سختکوش

وان گهم درداد جامی کز فروغش بر فلک
زهره در رقص آمد و بربط زنان می‌گفت نوش

با دل خونين لب خندان بياور همچو جام
نی گرت زخمی رسد آيی چو چنگ اندر خروش

تا نگردی آشنا زين پرده رمزی نشنوی
گوش نامحرم نباشد جای پيغام سروش

گوش کن پند ای پسر و از بهر دنيا غم مخور
گفتمت چون در حديثی گر توانی داشت هوش

در حريم عشق نتوان زد دم از گفت و شنيد
زان که آن جا جمله اعضا چشم بايد بود و گوش

بر بساط نکته دانان خودفروشی شرط نيست
يا سخن دانسته گو ای مرد عاقل يا خموش

ساقيا می ده که رندی‌های حافظ فهم کرد
آصف صاحب قران جرم بخش عيب پوش


غزل ۲۸۷

ای همه شکل تو مطبوع و همه جای تو خوش
دلم از عشوه شيرين شکرخای تو خوش

همچو گلبرگ طری هست وجود تو لطيف
همچو سرو چمن خلد سراپای تو خوش

شيوه و ناز تو شيرين خط و خال تو مليح
چشم و ابروی تو زيبا قد و بالای تو خوش

هم گلستان خيالم ز تو پرنقش و نگار
هم مشام دلم از زلف سمن سای تو خوش

در ره عشق که از سيل بلا نيست گذار
کرده‌ام خاطر خود را به تمنای تو خوش

شکر چشم تو چه گويم که بدان بيماری
می کند درد مرا از رخ زيبای تو خوش

در بيابان طلب گر چه ز هر سو خطريست
می‌رود حافظ بی‌دل به تولای تو خوش


غزل ۲۸۸

کنار آب و پای بيد و طبع شعر و ياری خوش
معاشر دلبری شيرين و ساقی گلعذاری خوش

الا ای دولتی طالع که قدر وقت می‌دانی
گوارا بادت اين عشرت که داری روزگاری خوش

هر آن کس را که در خاطر ز عشق دلبری باريست
سپندی گو بر آتش نه که دارد کار و باری خوش

عروس طبع را زيور ز فکر بکر می‌بندم
بود کز دست ايامم به دست افتد نگاری خوش

شب صحبت غنيمت دان و داد خوشدلی بستان
که مهتابی دل افروز است و طرف لاله زاری خوش

می‌ای در کاسه چشم است ساقی را بناميزد
که مستی می‌کند با عقل و می‌بخشد خماری خوش

به غفلت عمر شد حافظ بيا با ما به ميخانه
که شنگولان خوش باشت بياموزند کاری خوش


غزل ۲۸۹

مجمع خوبی و لطف است عذار چو مهش
ليکنش مهر و وفا نيست خدايا بدهش

دلبرم شاهد و طفل است و به بازی روزی
بکشد زارم و در شرع نباشد گنهش

من همان به که از او نيک نگه دارم دل
که بد و نيک نديده‌ست و ندارد نگهش

بوی شير از لب همچون شکرش می‌آيد
گر چه خون می‌چکد از شيوه چشم سيهش

چارده ساله بتی چابک شيرين دارم
که به جان حلقه به گوش است مه چاردهش

از پی آن گل نورسته دل ما يا رب
خود کجا شد که نديديم در اين چند گهش

يار دلدار من ار قلب بدين سان شکند
ببرد زود به جانداری خود پادشهش

جان به شکرانه کنم صرف گر آن دانه در
صدف سينه حافظ بود آرامگهش


غزل ۲۹۰

دلم رميده شد و غافلم من درويش
که آن شکاری سرگشته را چه آمد پيش

چو بيد بر سر ايمان خويش می‌لرزم
که دل به دست کمان ابروييست کافرکيش

خيال حوصله بحر می‌پزد هيهات
چه‌هاست در سر اين قطره محال انديش

بنازم آن مژه شوخ عافيت کش را
که موج می‌زندش آب نوش بر سر نيش

ز آستين طبيبان هزار خون بچکد
گرم به تجربه دستی نهند بر دل ريش

به کوی ميکده گريان و سرفکنده روم
چرا که شرم همی‌آيدم ز حاصل خويش

نه عمر خضر بماند نه ملک اسکندر
نزاع بر سر دنيی دون مکن درويش

بدان کمر نرسد دست هر گدا حافظ
خزانه‌ای به کف آور ز گنج قارون بيش


غزل ۲۹۱

ما آزموده‌ايم در اين شهر بخت خويش
بيرون کشيد بايد از اين ورطه رخت خويش

از بس که دست می‌گزم و آه می‌کشم
آتش زدم چو گل به تن لخت لخت خويش

دوشم ز بلبلی چه خوش آمد که می‌سرود
گل گوش پهن کرده ز شاخ درخت خويش

کای دل تو شاد باش که آن يار تندخو
بسيار تندروی نشيند ز بخت خويش

خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد
بگذر ز عهد سست و سخن‌های سخت خويش

وقت است کز فراق تو وز سوز اندرون
آتش درافکنم به همه رخت و پخت خويش

ای حافظ ار مراد ميسر شدی مدام
جمشيد نيز دور نماندی ز تخت خويش


غزل ۲۹۲

قسم به حشمت و جاه و جلال شاه شجاع
که نيست با کسم از بهر مال و جاه نزاع

شراب خانگيم بس می مغانه بيار
حريف باده رسيد ای رفيق توبه وداع

خدای را به می‌ام شست و شوی خرقه کنيد
که من نمی‌شنوم بوی خير از اين اوضاع

ببين که رقص کنان می‌رود به ناله چنگ
کسی که رخصه نفرمودی استماع سماع

به عاشقان نظری کن به شکر اين نعمت
که من غلام مطيعم تو پادشاه مطاع

به فيض جرعه جام تو تشنه‌ايم ولی
نمی‌کنيم دليری نمی‌دهيم صداع

جبين و چهره حافظ خدا جدا مکناد
ز خاک بارگه کبريای شاه شجاع


غزل ۲۹۳

بامدادان که ز خلوتگه کاخ ابداع
شمع خاور فکند بر همه اطراف شعاع

برکشد آينه از جيب افق چرخ و در آن
بنمايد رخ گيتی به هزاران انواع

در زوايای طربخانه جمشيد فلک
ارغنون ساز کند زهره به آهنگ سماع

چنگ در غلغله آيد که کجا شد منکر
جام در قهقهه آيد که کجا شد مناع

وضع دوران بنگر ساغر عشرت برگير
که به هر حالتی اين است بهين اوضاع

طره شاهد دنيی همه بند است و فريب
عارفان بر سر اين رشته نجويند نزاع

عمر خسرو طلب ار نفع جهان می‌خواهی
که وجوديست عطابخش کريم نفاع

مظهر لطف ازل روشنی چشم امل
جامع علم و عمل جان جهان شاه شجاع


غزل ۲۹۴

در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
شب نشين کوی سربازان و رندانم چو شمع

روز و شب خوابم نمی‌آيد به چشم غم پرست
بس که در بيماری هجر تو گريانم چو شمع

رشته صبرم به مقراض غمت ببريده شد
همچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع

گر کميت اشک گلگونم نبودی گرم رو
کی شدی روشن به گيتی راز پنهانم چو شمع

در ميان آب و آتش همچنان سرگرم توست
اين دل زار نزار اشک بارانم چو شمع

در شب هجران مرا پروانه وصلی فرست
ور نه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمع

بی جمال عالم آرای تو روزم چون شب است
با کمال عشق تو در عين نقصانم چو شمع

کوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت
تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع

همچو صبحم يک نفس باقيست با ديدار تو
چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع

سرفرازم کن شبی از وصل خود ای نازنين
تا منور گردد از ديدارت ايوانم چو شمع

آتش مهر تو را حافظ عجب در سر گرفت
آتش دل کی به آب ديده بنشانم چو شمع


غزل ۲۹۵

سحر به بوی گلستان دمی شدم در باغ
که تا چو بلبل بی‌دل کنم علاج دماغ

به جلوه گل سوری نگاه می‌کردم
که بود در شب تيره به روشنی چو چراغ

چنان به حسن و جوانی خويشتن مغرور
که داشت از دل بلبل هزار گونه فراغ

گشاده نرگس رعنا ز حسرت آب از چشم
نهاده لاله ز سودا به جان و دل صد داغ

زبان کشيده چو تيغی به سرزنش سوسن
دهان گشاده شقايق چو مردم ايغاغ

يکی چو باده پرستان صراحی اندر دست
يکی چو ساقی مستان به کف گرفته اياغ

نشاط و عيش و جوانی چو گل غنيمت دان
که حافظا نبود بر رسول غير بلاغ


غزل ۲۹۶

طالع اگر مدد دهد دامنش آورم به کف
گر بکشم زهی طرب ور بکشد زهی شرف

طرف کرم ز کس نبست اين دل پراميد من
گر چه سخن همی‌برد قصه من به هر طرف

از خم ابروی توام هيچ گشايشی نشد
وه که در اين خيال کج عمر عزيز شد تلف

ابروی دوست کی شود دست کش خيال من
کس نزده‌ست از اين کمان تير مراد بر هدف

چند به ناز پرورم مهر بتان سنگ دل
ياد پدر نمی‌کنند اين پسران ناخلف

من به خيال زاهدی گوشه نشين و طرفه آنک
مغبچه‌ای ز هر طرف می‌زندم به چنگ و دف

بی خبرند زاهدان نقش بخوان و لا تقل
مست رياست محتسب باده بده و لا تخف

صوفی شهر بين که چون لقمه شبهه می‌خورد
پاردمش دراز باد آن حيوان خوش علف

حافظ اگر قدم زنی در ره خاندان به صدق
بدرقه رهت شود همت شحنه نجف


غزل ۲۹۷

زبان خامه ندارد سر بيان فراق
وگرنه شرح دهم با تو داستان فراق

دريغ مدت عمرم که بر اميد وصال
به سر رسيد و نيامد به سر زمان فراق

سری که بر سر گردون به فخر می‌سودم
به راستان که نهادم بر آستان فراق

چگونه باز کنم بال در هوای وصال
که ريخت مرغ دلم پر در آشيان فراق

کنون چه چاره که در بحر غم به گردابی
فتاد زورق صبرم ز بادبان فراق

بسی نماند که کشتی عمر غرقه شود
ز موج شوق تو در بحر بی‌کران فراق

اگر به دست من افتد فراق را بکشم
که روز هجر سيه باد و خان و مان فراق

رفيق خيل خياليم و همنشين شکيب
قرين آتش هجران و هم قران فراق

چگونه دعوی وصلت کنم به جان که شده‌ست
تنم وکيل قضا و دلم ضمان فراق

ز سوز شوق دلم شد کباب دور از يار
مدام خون جگر می‌خورم ز خوان فراق

فلک چو ديد سرم را اسير چنبر عشق
ببست گردن صبرم به ريسمان فراق

به پای شوق گر اين ره به سر شدی حافظ
به دست هجر ندادی کسی عنان فراق


غزل ۲۹۸

مقام امن و می بی‌غش و رفيق شفيق
گرت مدام ميسر شود زهی توفيق

جهان و کار جهان جمله هيچ بر هيچ است
هزار بار من اين نکته کرده‌ام تحقيق

دريغ و درد که تا اين زمان ندانستم
که کيميای سعادت رفيق بود رفيق

به ممنی رو و فرصت شمر غنيمت وقت
که در کمينگه عمرند قاطعان طريق

بيا که توبه ز لعل نگار و خنده جام
حکايتيست که عقلش نمی‌کند تصديق

اگر چه موی ميانت به چون منی نرسد
خوش است خاطرم از فکر اين خيال دقيق

حلاوتی که تو را در چه زنخدان است
به کنه آن نرسد صد هزار فکر عميق

اگر به رنگ عقيقی شد اشک من چه عجب
که مهر خاتم لعل تو هست همچو عقيق

به خنده گفت که حافظ غلام طبع توام
ببين که تا به چه حدم همی‌کند تحميق


غزل ۲۹۹

اگر شراب خوری جرعه‌ای فشان بر خاک
از آن گناه که نفعی رسد به غير چه باک

برو به هر چه تو داری بخور دريغ مخور
که بی‌دريغ زند روزگار تيغ هلاک

به خاک پای تو ای سرو نازپرور من
که روز واقعه پا وامگيرم از سر خاک

چه دوزخی چه بهشتی چه آدمی چه پری
به مذهب همه کفر طريقت است امساک

مهندس فلکی راه دير شش جهتی
چنان ببست که ره نيست زير دير مغاک

فريب دختر رز طرفه می‌زند ره عقل
مباد تا به قيامت خراب طارم تاک

به راه ميکده حافظ خوش از جهان رفتی
دعای اهل دلت باد مونس دل پاک


غزل ۳۰۰

هزار دشمنم ار می‌کنند قصد هلاک
گرم تو دوستی از دشمنان ندارم باک

مرا اميد وصال تو زنده می‌دارد
و گر نه هر دمم از هجر توست بيم هلاک

نفس نفس اگر از باد نشنوم بويش
زمان زمان چو گل از غم کنم گريبان چاک

رود به خواب دو چشم از خيال تو هيهات
بود صبور دل اندر فراق تو حاشاک

اگر تو زخم زنی به که ديگری مرهم
و گر تو زهر دهی به که ديگری ترياک

بضرب سيفک قتلی حياتنا ابدا
لان روحی قد طاب ان يکون فداک

عنان مپيچ که گر می‌زنی به شمشيرم
سپر کنم سر و دستت ندارم از فتراک

تو را چنان که تويی هر نظر کجا بيند
به قدر دانش خود هر کسی کند ادراک

به چشم خلق عزيز جهان شود حافظ
که بر در تو نهد روی مسکنت بر خاک


غزل ۳۰۱

ای دل ريش مرا با لب تو حق نمک
حق نگه دار که من می‌روم الله معک

تويی آن گوهر پاکيزه که در عالم قدس
ذکر خير تو بود حاصل تسبيح ملک

در خلوص منت ار هست شکی تجربه کن
کس عيار زر خالص نشناسد چو محک

گفته بودی که شوم مست و دو بوست بدهم
وعده از حد بشد و ما نه دو ديديم و نه يک

بگشا پسته خندان و شکرريزی کن
خلق را از دهن خويش مينداز به شک

چرخ برهم زنم ار غير مرادم گردد
من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک

چون بر حافظ خويشش نگذاری باری
ای رقيب از بر او يک دو قدم دورترک


غزل ۳۰۲

خوش خبر باشی ای نسيم شمال
که به ما می‌رسد زمان وصال

قصه العشق لا انفصام لها
فصمت‌ها هنا لسان القال

مالسلمی و من بذی سلم
اين جيراننا و کيف الحال

عفت الدار بعد عافيه
فاسالوا حالها عن الاطلال

فی جمال الکمال نلت منی
صرف الله عنک عين کمال

يا بريد الحمی حماک الله
مرحبا مرحبا تعال تعال

عرصه بزمگاه خالی ماند
از حريفان و جام مالامال

سايه افکند حاليا شب هجر
تا چه بازند شب روان خيال

ترک ما سوی کس نمی‌نگرد
آه از اين کبريا و جاه و جلال

حافظا عشق و صابری تا چند
ناله عاشقان خوش است بنال


غزل ۳۰۳

شممت روح وداد و شمت برق وصال
بيا که بوی تو را ميرم ای نسيم شمال

احاديا بجمال الحبيب قف و انزل
که نيست صبر جميلم ز اشتياق جمال

حکايت شب هجران فروگذاشته به
به شکر آن که برافکند پرده روز وصال

بيا که پرده گلريز هفت خانه چشم
کشيده‌ايم به تحرير کارگاه خيال

چو يار بر سر صلح است و عذر می‌طلبد
توان گذشت ز جور رقيب در همه حال

بجز خيال دهان تو نيست در دل تنگ
که کس مباد چو من در پی خيال محال

قتيل عشق تو شد حافظ غريب ولی
به خاک ما گذری کن که خون مات حلال


غزل ۳۰۴

دارای جهان نصرت دين خسرو کامل
يحيی بن مظفر ملک عالم عادل

ای درگه اسلام پناه تو گشاده
بر روی زمين روزنه جان و در دل

تعظيم تو بر جان و خرد واجب و لازم
انعام تو بر کون و مکان فايض و شامل

روز ازل از کلک تو يک قطره سياهی
بر روی مه افتاد که شد حل مسال

خورشيد چو آن خال سيه ديد به دل گفت
ای کاج که من بودمی آن هندوی مقبل

شاها فلک از بزم تو در رقص و سماع است
دست طرب از دامن اين زمزمه مگسل

می نوش و جهان بخش که از زلف کمندت
شد گردن بدخواه گرفتار سلاسل

دور فلکی يک سره بر منهج عدل است
خوش باش که ظالم نبرد راه به منزل

حافظ قلم شاه جهان مقسم رزق است
از بهر معيشت مکن انديشه باطل


غزل ۳۰۵

به وقت گل شدم از توبه شراب خجل
که کس مباد ز کردار ناصواب خجل

صلاح ما همه دام ره است و من زين بحث
نيم ز شاهد و ساقی به هيچ باب خجل

بود که يار نرنجد ز ما به خلق کريم
که از سال ملوليم و از جواب خجل

ز خون که رفت شب دوش از سراچه چشم
شديم در نظر ره روان خواب خجل

رواست نرگس مست ار فکند سر در پيش
که شد ز شيوه آن چشم پرعتاب خجل

تويی که خوبتری ز آفتاب و شکر خدا
که نيستم ز تو در روی آفتاب خجل

حجاب ظلمت از آن بست آب خضر که گشت
ز شعر حافظ و آن طبع همچو آب خجل


غزل ۳۰۶

اگر به کوی تو باشد مرا مجال وصول
رسد به دولت وصل تو کار من به اصول

قرار برده ز من آن دو نرگس رعنا
فراغ برده ز من آن دو جادوی مکحول

چو بر در تو من بی‌نوای بی زر و زور
به هيچ باب ندارم ره خروج و دخول

کجا روم چه کنم چاره از کجا جويم
که گشته‌ام ز غم و جور روزگار ملول

من شکسته بدحال زندگی يابم
در آن زمان که به تيغ غمت شوم مقتول

خرابتر ز دل من غم تو جای نيافت
که ساخت در دل تنگم قرارگاه نزول

دل از جواهر مهرت چو صيقلی دارد
بود ز زنگ حوادث هر آينه مصقول

چه جرم کرده‌ام ای جان و دل به حضرت تو
که طاعت من بی‌دل نمی‌شود مقبول

به درد عشق بساز و خموش کن حافظ
رموز عشق مکن فاش پيش اهل عقول


غزل ۳۰۷

هر نکته‌ای که گفتم در وصف آن شمايل
هر کو شنيد گفتا لله در قال

تحصيل عشق و رندی آسان نمود اول
آخر بسوخت جانم در کسب اين فضايل

حلاج بر سر دار اين نکته خوش سرايد
از شافعی نپرسند امثال اين مسال

گفتم که کی ببخشی بر جان ناتوانم
گفت آن زمان که نبود جان در ميانه حال

دل داده‌ام به ياری شوخی کشی نگاری
مرضيه السجايا محموده الخصال

در عين گوشه گيری بودم چو چشم مستت
و اکنون شدم به مستان چون ابروی تو مايل

از آب ديده صد ره طوفان نوح ديدم
و از لوح سينه نقشت هرگز نگشت زايل

ای دوست دست حافظ تعويذ چشم زخم است
يا رب ببينم آن را در گردنت حمايل


غزل ۳۰۸

ای رخت چون خلد و لعلت سلسبيل
سلسبيلت کرده جان و دل سبيل

سبزپوشان خطت بر گرد لب
همچو مورانند گرد سلسبيل

ناوک چشم تو در هر گوشه‌ای
همچو من افتاده دارد صد قتيل

يا رب اين آتش که در جان من است
سرد کن زان سان که کردی بر خليل

من نمی‌يابم مجال ای دوستان
گر چه دارد او جمالی بس جميل

پای ما لنگ است و منزل بس دراز
دست ما کوتاه و خرما بر نخيل

حافظ از سرپنجه عشق نگار
همچو مور افتاده شد در پای پيل

شاه عالم را بقا و عز و ناز
باد و هر چيزی که باشد زين قبيل


غزل ۳۰۹

عشقبازی و جوانی و شراب لعل فام
مجلس انس و حريف همدم و شرب مدام

ساقی شکردهان و مطرب شيرين سخن
همنشينی نيک کردار و نديمی نيک نام

شاهدی از لطف و پاکی رشک آب زندگی
دلبری در حسن و خوبی غيرت ماه تمام

بزمگاهی دل نشان چون قصر فردوس برين
گلشنی پيرامنش چون روضه دارالسلام

صف نشينان نيکخواه و پيشکاران باادب
دوستداران صاحب اسرار و حريفان دوستکام

باده گلرنگ تلخ تيز خوش خوار سبک
نقلش از لعل نگار و نقلش از ياقوت خام

غمزه ساقی به يغمای خرد آهخته تيغ
زلف جانان از برای صيد دل گسترده دام

نکته دانی بذله گو چون حافظ شيرين سخن
بخشش آموزی جهان افروز چون حاجی قوام

هر که اين عشرت نخواهد خوشدلی بر وی تباه
وان که اين مجلس نجويد زندگی بر وی حرام


غزل ۳۱۰

مرحبا طاير فرخ پی فرخنده پيام
خير مقدم چه خبر دوست کجا راه کدام

يا رب اين قافله را لطف ازل بدرقه باد
که از او خصم به دام آمد و معشوقه به کام

ماجرای من و معشوق مرا پايان نيست
هر چه آغاز ندارد نپذيرد انجام

گل ز حد برد تنعم نفسی رخ بنما
سرو می‌نازد و خوش نيست خدا را بخرام

زلف دلدار چو زنار همی‌فرمايد
برو ای شيخ که شد بر تن ما خرقه حرام

مرغ روحم که همی‌زد ز سر سدره صفير
عاقبت دانه خال تو فکندش در دام

چشم بيمار مرا خواب نه درخور باشد
من له يقتل داY دنف کيف ينام

تو ترحم نکنی بر من مخلص گفتم
ذاک دعوای و ها انت و تلک الايام

حافظ ار ميل به ابروی تو دارد شايد
جای در گوشه محراب کنند اهل کلام


غزل ۳۱۱

عاشق روی جوانی خوش نوخاسته‌ام
و از خدا دولت اين غم به دعا خواسته‌ام

عاشق و رند و نظربازم و می‌گويم فاش
تا بدانی که به چندين هنر آراسته‌ام

شرمم از خرقه آلوده خود می‌آيد
که بر او وصله به صد شعبده پيراسته‌ام

خوش بسوز از غمش ای شمع که اينک من نيز
هم بدين کار کمربسته و برخاسته‌ام

با چنين حيرتم از دست بشد صرفه کار
در غم افزوده‌ام آنچ از دل و جان کاسته‌ام

همچو حافظ به خرابات روم جامه قبا
بو که در بر کشد آن دلبر نوخاسته‌ام


غزل ۳۱۲

بشری اذ السلامه حلت بذی سلم
لله حمد معترف غايه النعم

آن خوش خبر کجاست که اين فتح مژده داد
تا جان فشانمش چو زر و سيم در قدم

از بازگشت شاه در اين طرفه منزل است
آهنگ خصم او به سراپرده عدم

پيمان شکن هرآينه گردد شکسته حال
ان العهود عند مليک النهی ذمم

می‌جست از سحاب امل رحمتی ولی
جز ديده‌اش معاينه بيرون نداد نم

در نيل غم فتاد سپهرش به طنز گفت
ان قد ندمت و ما ينفع الندم

ساقی چو يار مه رخ و از اهل راز بود
حافظ بخورد باده و شيخ و فقيه هم


غزل ۳۱۳

بازآی ساقيا که هواخواه خدمتم
مشتاق بندگی و دعاگوی دولتم

زان جا که فيض جام سعادت فروغ توست
بيرون شدی نمای ز ظلمات حيرتم

هر چند غرق بحر گناهم ز صد جهت
تا آشنای عشق شدم ز اهل رحمتم

عيبم مکن به رندی و بدنامی ای حکيم
کاين بود سرنوشت ز ديوان قسمتم

می خور که عاشقی نه به کسب است و اختيار
اين موهبت رسيد ز ميراث فطرتم

من کز وطن سفر نگزيدم به عمر خويش
در عشق ديدن تو هواخواه غربتم

دريا و کوه در ره و من خسته و ضعيف
ای خضر پی خجسته مدد کن به همتم

دورم به صورت از در دولتسرای تو
ليکن به جان و دل ز مقيمان حضرتم

حافظ به پيش چشم تو خواهد سپرد جان
در اين خيالم ار بدهد عمر مهلتم


غزل ۳۱۴

دوش بيماری چشم تو ببرد از دستم
ليکن از لطف لبت صورت جان می‌بستم

عشق من با خط مشکين تو امروزی نيست
ديرگاه است کز اين جام هلالی مستم

از ثبات خودم اين نکته خوش آمد که به جور
در سر کوی تو از پای طلب ننشستم

عافيت چشم مدار از من ميخانه نشين
که دم از خدمت رندان زده‌ام تا هستم

در ره عشق از آن سوی فنا صد خطر است
تا نگويی که چو عمرم به سر آمد رستم

بعد از اينم چه غم از تير کج انداز حسود
چون به محبوب کمان ابروی خود پيوستم

بوسه بر درج عقيق تو حلال است مرا
که به افسوس و جفا مهر وفا نشکستم

صنمی لشکريم غارت دل کرد و برفت
آه اگر عاطفت شاه نگيرد دستم

رتبت دانش حافظ به فلک برشده بود
کرد غمخواری شمشاد بلندت پستم


غزل ۳۱۵

به غير از آن که بشد دين و دانش از دستم
بيا بگو که ز عشقت چه طرف بربستم

اگر چه خرمن عمرم غم تو داد به باد
به خاک پای عزيزت که عهد نشکستم

چو ذره گر چه حقيرم ببين به دولت عشق
که در هوای رخت چون به مهر پيوستم

بيار باده که عمريست تا من از سر امن
به کنج عافيت از بهر عيش ننشستم

اگر ز مردم هشياری ای نصيحتگو
سخن به خاک ميفکن چرا که من مستم

چگونه سر ز خجالت برآورم بر دوست
که خدمتی به سزا برنيامد از دستم

بسوخت حافظ و آن يار دلنواز نگفت
که مرهمی بفرستم که خاطرش خستم


غزل ۳۱۶

زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
ناز بنياد مکن تا نکنی بنيادم

می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر
سر مکش تا نکشد سر به فلک فريادم

زلف را حلقه مکن تا نکنی دربندم
طره را تاب مده تا ندهی بر بادم

يار بيگانه مشو تا نبری از خويشم
غم اغيار مخور تا نکنی ناشادم

رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم
قد برافراز که از سرو کنی آزادم

شمع هر جمع مشو ور نه بسوزی ما را
ياد هر قوم مکن تا نروی از يادم

شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه
شور شيرين منما تا نکنی فرهادم

رحم کن بر من مسکين و به فريادم رس
تا به خاک در آصف نرسد فريادم

حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی
من از آن روز که دربند توام آزادم


غزل ۳۱۷

فاش می‌گويم و از گفته خود دلشادم
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم

طاير گلشن قدسم چه دهم شرح فراق
که در اين دامگه حادثه چون افتادم

من ملک بودم و فردوس برين جايم بود
آدم آورد در اين دير خراب آبادم

سايه طوبی و دلجويی حور و لب حوض
به هوای سر کوی تو برفت از يادم

نيست بر لوح دلم جز الف قامت دوست
چه کنم حرف دگر ياد نداد استادم

کوکب بخت مرا هيچ منجم نشناخت
يا رب از مادر گيتی به چه طالع زادم

تا شدم حلقه به گوش در ميخانه عشق
هر دم آيد غمی از نو به مبارک بادم

می خورد خون دلم مردمک ديده سزاست
که چرا دل به جگرگوشه مردم دادم

پاک کن چهره حافظ به سر زلف ز اشک
ور نه اين سيل دمادم ببرد بنيادم


غزل ۳۱۸

مرا می‌بينی و هر دم زيادت می‌کنی دردم
تو را می‌بينم و ميلم زيادت می‌شود هر دم

به سامانم نمی‌پرسی نمی‌دانم چه سر داری
به درمانم نمی‌کوشی نمی‌دانی مگر دردم

نه راه است اين که بگذاری مرا بر خاک و بگريزی
گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم

ندارم دستت از دامن بجز در خاک و آن دم هم
که بر خاکم روان گردی به گرد دامنت گردم

فرورفت از غم عشقت دمم دم می‌دهی تا کی
دمار از من برآوردی نمی‌گويی برآوردم

شبی دل را به تاريکی ز زلفت باز می‌جستم
رخت می‌ديدم و جامی هلالی باز می‌خوردم

کشيدم در برت ناگاه و شد در تاب گيسويت
نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم

تو خوش می‌باش با حافظ برو گو خصم جان می‌ده
چو گرمی از تو می‌بينم چه باک از خصم دم سردم


غزل ۳۱۹

سال‌ها پيروی مذهب رندان کردم
تا به فتوی خرد حرص به زندان کردم

من به سرمنزل عنقا نه به خود بردم راه
قطع اين مرحله با مرغ سليمان کردم

سايه‌ای بر دل ريشم فکن ای گنج روان
که من اين خانه به سودای تو ويران کردم

توبه کردم که نبوسم لب ساقی و کنون
می‌گزم لب که چرا گوش به نادان کردم

در خلاف آمد عادت بطلب کام که من
کسب جمعيت از آن زلف پريشان کردم

نقش مستوری و مستی نه به دست من و توست
آن چه سلطان ازل گفت بکن آن کردم

دارم از لطف ازل جنت فردوس طمع
گر چه دربانی ميخانه فراوان کردم

اين که پيرانه سرم صحبت يوسف بنواخت
اجر صبريست که در کلبه احزان کردم

صبح خيزی و سلامت طلبی چون حافظ
هر چه کردم همه از دولت قرآن کردم

گر به ديوان غزل صدرنشينم چه عجب
سال‌ها بندگی صاحب ديوان کردم


غزل ۳۲۰

ديشب به سيل اشک ره خواب می‌زدم
نقشی به ياد خط تو بر آب می‌زدم

ابروی يار در نظر و خرقه سوخته
جامی به ياد گوشه محراب می‌زدم

هر مرغ فکر کز سر شاخ سخن بجست
بازش ز طره تو به مضراب می‌زدم

روی نگار در نظرم جلوه می‌نمود
وز دور بوسه بر رخ مهتاب می‌زدم

چشمم به روی ساقی و گوشم به قول چنگ
فالی به چشم و گوش در اين باب می‌زدم

نقش خيال روی تو تا وقت صبحدم
بر کارگاه ديده بی‌خواب می‌زدم

ساقی به صوت اين غزلم کاسه می‌گرفت
می‌گفتم اين سرود و می ناب می‌زدم

خوش بود وقت حافظ و فال مراد و کام
بر نام عمر و دولت احباب می‌زدم


غزل ۳۲۱

هر چند پير و خسته دل و ناتوان شدم
هر گه که ياد روی تو کردم جوان شدم

شکر خدا که هر چه طلب کردم از خدا
بر منتهای همت خود کامران شدم

ای گلبن جوان بر دولت بخور که من
در سايه تو بلبل باغ جهان شدم

اول ز تحت و فوق وجودم خبر نبود
در مکتب غم تو چنين نکته دان شدم

قسمت حوالتم به خرابات می‌کند
هر چند کاين چنين شدم و آن چنان شدم

آن روز بر دلم در معنی گشوده شد
کز ساکنان درگه پير مغان شدم

در شاهراه دولت سرمد به تخت بخت
با جام می به کام دل دوستان شدم

از آن زمان که فتنه چشمت به من رسيد
ايمن ز شر فتنه آخرزمان شدم

من پير سال و ماه نيم يار بی‌وفاست
بر من چو عمر می‌گذرد پير از آن شدم

دوشم نويد داد عنايت که حافظا
بازآ که من به عفو گناهت ضمان شدم


غزل ۳۲۲

خيال نقش تو در کارگاه ديده کشيدم
به صورت تو نگاری نديدم و نشنيدم

اگر چه در طلبت همعنان باد شمالم
به گرد سرو خرامان قامتت نرسيدم

اميد در شب زلفت به روز عمر نبستم
طمع به دور دهانت ز کام دل ببريدم

به شوق چشمه نوشت چه قطره‌ها که فشاندم
ز لعل باده فروشت چه عشوه‌ها که خريدم

ز غمزه بر دل ريشم چه تير ها که گشادی
ز غصه بر سر کويت چه بارها که کشيدم

ز کوی يار بيار ای نسيم صبح غباری
که بوی خون دل ريش از آن تراب شنيدم

گناه چشم سياه تو بود و گردن دلخواه
که من چو آهوی وحشی ز آدمی برميدم

چو غنچه بر سرم از کوی او گذشت نسيمی
که پرده بر دل خونين به بوی او بدريدم

به خاک پای تو سوگند و نور ديده حافظ
که بی رخ تو فروغ از چراغ ديده نديدم


غزل ۳۲۳

ز دست کوته خود زير بارم
که از بالابلندان شرمسارم

مگر زنجير مويی گيردم دست
وگر نه سر به شيدايی برآرم

ز چشم من بپرس اوضاع گردون
که شب تا روز اختر می‌شمارم

بدين شکرانه می‌بوسم لب جام
که کرد آگه ز راز روزگارم

اگر گفتم دعای می فروشان
چه باشد حق نعمت می‌گزارم

من از بازوی خود دارم بسی شکر
که زور مردم آزاری ندارم

سری دارم چو حافظ مست ليکن
به لطف آن سری اميدوارم


غزل ۳۲۴

گر چه افتاد ز زلفش گرهی در کارم
همچنان چشم گشاد از کرمش می‌دارم

به طرب حمل مکن سرخی رويم که چو جام
خون دل عکس برون می‌دهد از رخسارم

پرده مطربم از دست برون خواهد برد
آه اگر زان که در اين پرده نباشد بارم

پاسبان حرم دل شده‌ام شب همه شب
تا در اين پرده جز انديشه او نگذارم

منم آن شاعر ساحر که به افسون سخن
از نی کلک همه قند و شکر می‌بارم

ديده بخت به افسانه او شد در خواب
کو نسيمی ز عنايت که کند بيدارم

چون تو را در گذر ای يار نمی‌يارم ديد
با که گويم که بگويد سخنی با يارم

دوش می‌گفت که حافظ همه روی است و ريا
بجز از خاک درش با که بود بازارم


غزل ۳۲۵

گر دست دهد خاک کف پای نگارم
بر لوح بصر خط غباری بنگارم

بر بوی کنار تو شدم غرق و اميد است
از موج سرشکم که رساند به کنارم

پروانه او گر رسدم در طلب جان
چون شمع همان دم به دمی جان بسپارم

امروز مکش سر ز وفای من و انديش
زان شب که من از غم به دعا دست برآرم

زلفين سياه تو به دلداری عشاق
دادند قراری و ببردند قرارم

ای باد از آن باده نسيمی به من آور
کان بوی شفابخش بود دفع خمارم

گر قلب دلم را ننهد دوست عياری
من نقد روان در دمش از ديده شمارم

دامن مفشان از من خاکی که پس از من
زين در نتواند که برد باد غبارم

حافظ لب لعلش چو مرا جان عزيز است
عمری بود آن لحظه که جان را به لب آرم


غزل ۳۲۶

در نهانخانه عشرت صنمی خوش دارم
کز سر زلف و رخش نعل در آتش دارم

عاشق و رندم و ميخواره به آواز بلند
وين همه منصب از آن حور پريوش دارم

گر تو زين دست مرا بی سر و سامان داری
من به آه سحرت زلف مشوش دارم

گر چنين چهره گشايد خط زنگاری دوست
من رخ زرد به خونابه منقش دارم

گر به کاشانه رندان قدمی خواهی زد
نقل شعر شکرين و می بی‌غش دارم

ناوک غمزه بيار و رسن زلف که من
جنگ‌ها با دل مجروح بلاکش دارم

حافظا چون غم و شادی جهان در گذر است
بهتر آن است که من خاطر خود خوش دارم


غزل ۳۲۷

مرا عهديست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کويش را چو جان خويشتن دارم

صفای خلوت خاطر از آن شمع چگل جويم
فروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن دارم

به کام و آرزوی دل چو دارم خلوتی حاصل
چه فکر از خبث بدگويان ميان انجمن دارم

مرا در خانه سروی هست کاندر سايه قدش
فراغ از سرو بستانی و شمشاد چمن دارم

گرم صد لشکر از خوبان به قصد دل کمين سازند
بحمد الله و المنه بتی لشکرشکن دارم

سزد کز خاتم لعلش زنم لاف سليمانی
چو اسم اعظمم باشد چه باک از اهرمن دارم

الا ای پير فرزانه مکن عيبم ز ميخانه
که من در ترک پيمانه دلی پيمان شکن دارم

خدا را ای رقيب امشب زمانی ديده بر هم نه
که من با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم

چو در گلزار اقبالش خرامانم بحمدالله
نه ميل لاله و نسرين نه برگ نسترن دارم

به رندی شهره شد حافظ ميان همدمان ليکن
چه غم دارم که در عالم قوام الدين حسن دارم


غزل ۳۲۸

من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم
لطف‌ها می‌کنی ای خاک درت تاج سرم

دلبرا بنده نوازيت که آموخت بگو
که من اين ظن به رقيبان تو هرگز نبرم

همتم بدرقه راه کن ای طاير قدس
که دراز است ره مقصد و من نوسفرم

ای نسيم سحری بندگی من برسان
که فراموش مکن وقت دعای سحرم

خرم آن روز کز اين مرحله بربندم بار
و از سر کوی تو پرسند رفيقان خبرم

حافظا شايد اگر در طلب گوهر وصل
ديده دريا کنم از اشک و در او غوطه خورم

پايه نظم بلند است و جهان گير بگو
تا کند پادشه بحر دهان پرگهرم


غزل ۳۲۹

جوزا سحر نهاد حمايل برابرم
يعنی غلام شاهم و سوگند می‌خورم

ساقی بيا که از مدد بخت کارساز
کامی که خواستم ز خدا شد ميسرم

جامی بده که باز به شادی روی شاه
پيرانه سر هوای جوانيست در سرم

راهم مزن به وصف زلال خضر که من
از جام شاه جرعه کش حوض کوثرم

شاها اگر به عرش رسانم سرير فضل
مملوک اين جنابم و مسکين اين درم

من جرعه نوش بزم تو بودم هزار سال
کی ترک آبخورد کند طبع خوگرم

ور باورت نمی‌کند از بنده اين حديث
از گفته کمال دليلی بياورم

گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر
آن مهر بر که افکنم آن دل کجا برم

منصور بن مظفر غازيست حرز من
و از اين خجسته نام بر اعدا مظفرم

عهد الست من همه با عشق شاه بود
و از شاهراه عمر بدين عهد بگذرم

گردون چو کرد نظم ثريا به نام شاه
من نظم در چرا نکنم از که کمترم

شاهين صفت چو طعمه چشيدم ز دست شاه
کی باشد التفات به صيد کبوترم

ای شاه شيرگير چه کم گردد ار شود
در سايه تو ملک فراغت ميسرم

شعرم به يمن مدح تو صد ملک دل گشاد
گويی که تيغ توست زبان سخنورم

بر گلشنی اگر بگذشتم چو باد صبح
نی عشق سرو بود و نه شوق صنوبرم

بوی تو می‌شنيدم و بر ياد روی تو
دادند ساقيان طرب يک دو ساغرم

مستی به آب يک دو عنب وضع بنده نيست
من سالخورده پير خرابات پرورم

با سير اختر فلکم داوری بسيست
انصاف شاه باد در اين قصه ياورم

شکر خدا که باز در اين اوج بارگاه
طاووس عرش می‌شنود صيت شهپرم

نامم ز کارخانه عشاق محو باد
گر جز محبت تو بود شغل ديگرم

شبل الاسد به صيد دلم حمله کرد و من
گر لاغرم وگرنه شکار غضنفرم

ای عاشقان روی تو از ذره بيشتر
من کی رسم به وصل تو کز ذره کمترم

بنما به من که منکر حسن رخ تو کيست
تا ديده‌اش به گزلک غيرت برآورم

بر من فتاد سايه خورشيد سلطنت
و اکنون فراغت است ز خورشيد خاورم

مقصود از اين معامله بازارتيزی است
نی جلوه می‌فروشم و نی عشوه می‌خرم


غزل ۳۳۰

تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم
تبسمی کن و جان بين که چون همی‌سپرم

چنين که در دل من داغ زلف سرکش توست
بنفشه زار شود تربتم چو درگذرم

بر آستان مرادت گشاده‌ام در چشم
که يک نظر فکنی خود فکندی از نظرم

چه شکر گويمت ای خيل غم عفاک الله
که روز بی‌کسی آخر نمی‌روی ز سرم

غلام مردم چشمم که با سياه دلی
هزار قطره ببارد چو درد دل شمرم

به هر نظر بت ما جلوه می‌کند ليکن
کس اين کرشمه نبيند که من همی‌نگرم

به خاک حافظ اگر يار بگذرد چون باد
ز شوق در دل آن تنگنا کفن بدرم


غزل ۳۳۱

به تيغم گر کشد دستش نگيرم
وگر تيرم زند منت پذيرم

کمان ابرويت را گو بزن تير
که پيش دست و بازويت بميرم

غم گيتی گر از پايم درآرد
بجز ساغر که باشد دستگيرم

برآی ای آفتاب صبح اميد
که در دست شب هجران اسيرم

به فريادم رس ای پير خرابات
به يک جرعه جوانم کن که پيرم

به گيسوی تو خوردم دوش سوگند
که من از پای تو سر بر نگيرم

بسوز اين خرقه تقوا تو حافظ
که گر آتش شوم در وی نگيرم


غزل ۳۳۲

مزن بر دل ز نوک غمزه تيرم
که پيش چشم بيمارت بميرم

نصاب حسن در حد کمال است
زکاتم ده که مسکين و فقيرم

چو طفلان تا کی ای زاهد فريبی
به سيب بوستان و شهد و شيرم

چنان پر شد فضای سينه از دوست
که فکر خويش گم شد از ضميرم

قدح پر کن که من در دولت عشق
جوان بخت جهانم گر چه پيرم

قراری بسته‌ام با می فروشان
که روز غم بجز ساغر نگيرم

مبادا جز حساب مطرب و می
اگر نقشی کشد کلک دبيرم

در اين غوغا که کس کس را نپرسد
من از پير مغان منت پذيرم

خوشا آن دم کز استغنای مستی
فراغت باشد از شاه و وزيرم

من آن مرغم که هر شام و سحرگاه
ز بام عرش می‌آيد صفيرم

چو حافظ گنج او در سينه دارم
اگر چه مدعی بيند حقيرم


غزل ۳۳۳

نماز شام غريبان چو گريه آغازم
به مويه‌های غريبانه قصه پردازم

به ياد يار و ديار آن چنان بگريم زار
که از جهان ره و رسم سفر براندازم

من از ديار حبيبم نه از بلاد غريب
مهيمنا به رفيقان خود رسان بازم

خدای را مددی ای رفيق ره تا من
به کوی ميکده ديگر علم برافرازم

خرد ز پيری من کی حساب برگيرد
که باز با صنمی طفل عشق می‌بازم

بجز صبا و شمالم نمی‌شناسد کس
عزيز من که بجز باد نيست دمسازم

هوای منزل يار آب زندگانی ماست
صبا بيار نسيمی ز خاک شيرازم

سرشکم آمد و عيبم بگفت روی به روی
شکايت از که کنم خانگيست غمازم

ز چنگ زهره شنيدم که صبحدم می‌گفت
غلام حافظ خوش لهجه خوش آوازم


غزل ۳۳۴

گر دست رسد در سر زلفين تو بازم
چون گوی چه سرها که به چوگان تو بازم

زلف تو مرا عمر دراز است ولی نيست
در دست سر مويی از آن عمر درازم

پروانه راحت بده ای شمع که امشب
از آتش دل پيش تو چون شمع گدازم

آن دم که به يک خنده دهم جان چو صراحی
مستان تو خواهم که گزارند نمازم

چون نيست نماز من آلوده نمازی
در ميکده زان کم نشود سوز و گدازم

در مسجد و ميخانه خيالت اگر آيد
محراب و کمانچه ز دو ابروی تو سازم

گر خلوت ما را شبی از رخ بفروزی
چون صبح بر آفاق جهان سر بفرازم

محمود بود عاقبت کار در اين راه
گر سر برود در سر سودای ايازم

حافظ غم دل با که بگويم که در اين دور
جز جام نشايد که بود محرم رازم


غزل ۳۳۵

در خرابات مغان گر گذر افتد بازم
حاصل خرقه و سجاده روان دربازم

حلقه توبه گر امروز چو زهاد زنم
خازن ميکده فردا نکند در بازم

ور چو پروانه دهد دست فراغ بالی
جز بدان عارض شمعی نبود پروازم

صحبت حور نخواهم که بود عين قصور
با خيال تو اگر با دگری پردازم

سر سودای تو در سينه بماندی پنهان
چشم تردامن اگر فاش نگردی رازم

مرغ سان از قفس خاک هوايی گشتم
به هوايی که مگر صيد کند شهبازم

همچو چنگ ار به کناری ندهی کام دلم
از لب خويش چو نی يک نفسی بنوازم

ماجرای دل خون گشته نگويم با کس
زان که جز تيغ غمت نيست کسی دمسازم

گر به هر موی سری بر تن حافظ باشد
همچو زلفت همه را در قدمت اندازم


غزل ۳۳۶

مژده وصل تو کو کز سر جان برخيزم
طاير قدسم و از دام جهان برخيزم

به ولای تو که گر بنده خويشم خوانی
از سر خواجگی کون و مکان برخيزم

يا رب از ابر هدايت برسان بارانی
پيشتر زان که چو گردی ز ميان برخيزم

بر سر تربت من با می و مطرب بنشين
تا به بويت ز لحد رقص کنان برخيزم

خيز و بالا بنما ای بت شيرين حرکات
کز سر جان و جهان دست فشان برخيزم

گر چه پيرم تو شبی تنگ در آغوشم کش
تا سحرگه ز کنار تو جوان برخيزم

روز مرگم نفسی مهلت ديدار بده
تا چو حافظ ز سر جان و جهان برخيزم


غزل ۳۳۷

چرا نه در پی عزم ديار خود باشم
چرا نه خاک سر کوی يار خود باشم

غم غريبی و غربت چو بر نمی‌تابم
به شهر خود روم و شهريار خود باشم

ز محرمان سراپرده وصال شوم
ز بندگان خداوندگار خود باشم

چو کار عمر نه پيداست باری آن اولی
که روز واقعه پيش نگار خود باشم

ز دست بخت گران خواب و کار بی‌سامان
گرم بود گله‌ای رازدار خود باشم

هميشه پيشه من عاشقی و رندی بود
دگر بکوشم و مشغول کار خود باشم

بود که لطف ازل رهنمون شود حافظ
وگرنه تا به ابد شرمسار خود باشم


غزل ۳۳۸

من دوستدار روی خوش و موی دلکشم
مدهوش چشم مست و می صاف بی‌غشم

گفتی ز سر عهد ازل يک سخن بگو
آن گه بگويمت که دو پيمانه درکشم

من آدم بهشتيم اما در اين سفر
حالی اسير عشق جوانان مه وشم

در عاشقی گزير نباشد ز ساز و سوز
استاده‌ام چو شمع مترسان ز آتشم

شيراز معدن لب لعل است و کان حسن
من جوهری مفلسم ايرا مشوشم

از بس که چشم مست در اين شهر ديده‌ام
حقا که می نمی‌خورم اکنون و سرخوشم

شهريست پر کرشمه حوران ز شش جهت
چيزيم نيست ور نه خريدار هر ششم

بخت ار مدد دهد که کشم رخت سوی دوست
گيسوی حور گرد فشاند ز مفرشم

حافظ عروس طبع مرا جلوه آرزوست
آيينه‌ای ندارم از آن آه می‌کشم


غزل ۳۳۹

خيال روی تو چون بگذرد به گلشن چشم
دل از پی نظر آيد به سوی روزن چشم

سزای تکيه گهت منظری نمی‌بينم
منم ز عالم و اين گوشه معين چشم

بيا که لعل و گهر در نثار مقدم تو
ز گنج خانه دل می‌کشم به روزن چشم

سحر سرشک روانم سر خرابی داشت
گرم نه خون جگر می‌گرفت دامن چشم

نخست روز که ديدم رخ تو دل می‌گفت
اگر رسد خللی خون من به گردن چشم

به بوی مژده وصل تو تا سحر شب دوش
به راه باد نهادم چراغ روشن چشم

به مردمی که دل دردمند حافظ را
مزن به ناوک دلدوز مردم افکن چشم


غزل ۳۴۰

من که از آتش دل چون خم می در جوشم
مهر بر لب زده خون می‌خورم و خاموشم

قصد جان است طمع در لب جانان کردن
تو مرا بين که در اين کار به جان می‌کوشم

من کی آزاد شوم از غم دل چون هر دم
هندوی زلف بتی حلقه کند در گوشم

حاش لله که نيم معتقد طاعت خويش
اين قدر هست که گه گه قدحی می نوشم

هست اميدم که عليرغم عدو روز جزا
فيض عفوش ننهد بار گنه بر دوشم

پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت
من چرا ملک جهان را به جوی نفروشم

خرقه پوشی من از غايت دين داری نيست
پرده‌ای بر سر صد عيب نهان می‌پوشم

من که خواهم که ننوشم بجز از راوق خم
چه کنم گر سخن پير مغان ننيوشم

گر از اين دست زند مطرب مجلس ره عشق
شعر حافظ ببرد وقت سماع از هوشم


غزل ۳۴۱

گر من از سرزنش مدعيان انديشم
شيوه مستی و رندی نرود از پيشم

زهد رندان نوآموخته راهی بدهيست
من که بدنام جهانم چه صلاح انديشم

شاه شوريده سران خوان من بی‌سامان را
زان که در کم خردی از همه عالم بيشم

بر جبين نقش کن از خون دل من خالی
تا بدانند که قربان تو کافرکيشم

اعتقادی بنما و بگذر بهر خدا
تا در اين خرقه ندانی که چه نادرويشم

شعر خونبار من ای باد بدان يار رسان
که ز مژگان سيه بر رگ جان زد نيشم

من اگر باده خورم ور نه چه کارم با کس
حافظ راز خود و عارف وقت خويشم


غزل ۳۴۲

حجاب چهره جان می‌شود غبار تنم
خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم

چنين قفس نه سزای چو من خوش الحانيست
روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم

عيان نشد که چرا آمدم کجا رفتم
دريغ و درد که غافل ز کار خويشتنم

چگونه طوف کنم در فضای عالم قدس
که در سراچه ترکيب تخته بند تنم

اگر ز خون دلم بوی شوق می‌آيد
عجب مدار که همدرد نافه ختنم

طراز پيرهن زرکشم مبين چون شمع
که سوزهاست نهانی درون پيرهنم

بيا و هستی حافظ ز پيش او بردار
که با وجود تو کس نشنود ز من که منم


غزل ۳۴۳

چل سال بيش رفت که من لاف می‌زنم
کز چاکران پير مغان کمترين منم

هرگز به يمن عاطفت پير می فروش
ساغر تهی نشد ز می صاف روشنم

از جاه عشق و دولت رندان پاکباز
پيوسته صدر مصطبه‌ها بود مسکنم

در شان من به دردکشی ظن بد مبر
کلوده گشت جامه ولی پاکدامنم

شهباز دست پادشهم اين چه حالت است
کز ياد برده‌اند هوای نشيمنم

حيف است بلبلی چو من اکنون در اين قفس
با اين لسان عذب که خامش چو سوسنم

آب و هوای فارس عجب سفله پرور است
کو همرهی که خيمه از اين خاک برکنم

حافظ به زير خرقه قدح تا به کی کشی
در بزم خواجه پرده ز کارت برافکنم

تورانشه خجسته که در من يزيد فضل
شد منت مواهب او طوق گردنم


غزل ۳۴۴

عمريست تا من در طلب هر روز گامی می‌زنم
دست شفاعت هر زمان در نيک نامی می‌زنم

بی ماه مهرافروز خود تا بگذرانم روز خود
دامی به راهی می‌نهم مرغی به دامی می‌زنم

اورنگ کو گلچهر کو نقش وفا و مهر کو
حالی من اندر عاشقی داو تمامی می‌زنم

تا بو که يابم آگهی از سايه سرو سهی
گلبانگ عشق از هر طرف بر خوش خرامی می‌زنم

هر چند کان آرام دل دانم نبخشد کام دل
نقش خيالی می‌کشم فال دوامی می‌زنم

دانم سر آرد غصه را رنگين برآرد قصه را
اين آه خون افشان که من هر صبح و شامی می‌زنم

با آن که از وی غايبم و از می چو حافظ تايبم
در مجلس روحانيان گه گاه جامی می‌زنم


غزل ۳۴۵

بی تو ای سرو روان با گل و گلشن چه کنم
زلف سنبل چه کشم عارض سوسن چه کنم

آه کز طعنه بدخواه نديدم رويت
نيست چون آينه‌ام روی ز آهن چه کنم

برو ای ناصح و بر دردکشان خرده مگير
کارفرمای قدر می‌کند اين من چه کنم

برق غيرت چو چنين می‌جهد از مکمن غيب
تو بفرما که من سوخته خرمن چه کنم

شاه ترکان چو پسنديد و به چاهم انداخت
دستگير ار نشود لطف تهمتن چه کنم

مددی گر به چراغی نکند آتش طور
چاره تيره شب وادی ايمن چه کنم

حافظا خلد برين خانه موروث من است
اندر اين منزل ويرانه نشيمن چه کنم


غزل ۳۴۶

من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم
محتسب داند که من اين کارها کمتر کنم

من که عيب توبه کاران کرده باشم بارها
توبه از می وقت گل ديوانه باشم گر کنم

عشق دردانه‌ست و من غواص و دريا ميکده
سر فروبردم در آن جا تا کجا سر برکنم

لاله ساغرگير و نرگس مست و بر ما نام فسق
داوری دارم بسی يا رب که را داور کنم

بازکش يک دم عنان ای ترک شهرآشوب من
تا ز اشک و چهره راهت پرزر و گوهر کنم

من که از ياقوت و لعل اشک دارم گنج‌ها
کی نظر در فيض خورشيد بلنداختر کنم

چون صبا مجموعه گل را به آب لطف شست
کجدلم خوان گر نظر بر صفحه دفتر کنم

عهد و پيمان فلک را نيست چندان اعتبار
عهد با پيمانه بندم شرط با ساغر کنم

من که دارم در گدايی گنج سلطانی به دست
کی طمع در گردش گردون دون پرور کنم

گر چه گردآلود فقرم شرم باد از همتم
گر به آب چشمه خورشيد دامن تر کنم

عاشقان را گر در آتش می‌پسندد لطف دوست
تنگ چشمم گر نظر در چشمه کوثر کنم

دوش لعلش عشوه‌ای می‌داد حافظ را ولی
من نه آنم کز وی اين افسانه‌ها باور کنم


غزل ۳۴۷

صنما با غم عشق تو چه تدبير کنم
تا به کی در غم تو ناله شبگير کنم

دل ديوانه از آن شد که نصيحت شنود
مگرش هم ز سر زلف تو زنجير کنم

آن چه در مدت هجر تو کشيدم هيهات
در يکی نامه محال است که تحرير کنم

با سر زلف تو مجموع پريشانی خود
کو مجالی که سراسر همه تقرير کنم

آن زمان کرزوی ديدن جانم باشد
در نظر نقش رخ خوب تو تصوير کنم

گر بدانم که وصال تو بدين دست دهد
دين و دل را همه دربازم و توفير کنم

دور شو از برم ای واعظ و بيهوده مگوی
من نه آنم که دگر گوش به تزوير کنم

نيست اميد صلاحی ز فساد حافظ
چون که تقدير چنين است چه تدبير کنم


غزل ۳۴۸

ديده دريا کنم و صبر به صحرا فکنم
و اندر اين کار دل خويش به دريا فکنم

از دل تنگ گنهکار برآرم آهی
کتش اندر گنه آدم و حوا فکنم

مايه خوشدلی آن جاست که دلدار آن جاست
می‌کنم جهد که خود را مگر آن جا فکنم

بگشا بند قبا ای مه خورشيدکلاه
تا چو زلفت سر سودازده در پا فکنم

خورده‌ام تير فلک باده بده تا سرمست
عقده دربند کمر ترکش جوزا فکنم

جرعه جام بر اين تخت روان افشانم
غلغل چنگ در اين گنبد مينا فکنم

حافظا تکيه بر ايام چو سهو است و خطا
من چرا عشرت امروز به فردا فکنم


غزل ۳۴۹

دوش سودای رخش گفتم ز سر بيرون کنم
گفت کو زنجير تا تدبير اين مجنون کنم

قامتش را سرو گفتم سر کشيد از من به خشم
دوستان از راست می‌رنجد نگارم چون کنم

نکته ناسنجيده گفتم دلبرا معذور دار
عشوه‌ای فرمای تا من طبع را موزون کنم

زردرويی می‌کشم زان طبع نازک بی‌گناه
ساقيا جامی بده تا چهره را گلگون کنم

ای نسيم منزل ليلی خدا را تا به کی
ربع را برهم زنم اطلال را جيحون کنم

من که ره بردم به گنج حسن بی‌پايان دوست
صد گدای همچو خود را بعد از اين قارون کنم

ای مه صاحب قران از بنده حافظ ياد کن
تا دعای دولت آن حسن روزافزون کنم


غزل ۳۵۰

به عزم توبه سحر گفتم استخاره کنم
بهار توبه شکن می‌رسد چه چاره کنم

سخن درست بگويم نمی‌توانم ديد
که می خورند حريفان و من نظاره کنم

چو غنچه با لب خندان به ياد مجلس شاه
پياله گيرم و از شوق جامه پاره کنم

به دور لاله دماغ مرا علاج کنيد
گر از ميانه بزم طرب کناره کنم

ز روی دوست مرا چون گل مراد شکفت
حواله سر دشمن به سنگ خاره کنم

گدای ميکده‌ام ليک وقت مستی بين
که ناز بر فلک و حکم بر ستاره کنم

مرا که نيست ره و رسم لقمه پرهيزی
چرا ملامت رند شرابخواره کنم

به تخت گل بنشانم بتی چو سلطانی
ز سنبل و سمنش ساز طوق و ياره کنم

ز باده خوردن پنهان ملول شد حافظ
به بانگ بربط و نی رازش آشکاره کنم


غزل ۳۵۱

حاشا که من به موسم گل ترک می کنم
من لاف عقل می‌زنم اين کار کی کنم

مطرب کجاست تا همه محصول زهد و علم
در کار چنگ و بربط و آواز نی کنم

از قيل و قال مدرسه حالی دلم گرفت
يک چند نيز خدمت معشوق و می کنم

کی بود در زمانه وفا جام می بيار
تا من حکايت جم و کاووس کی کنم

از نامه سياه نترسم که روز حشر
با فيض لطف او صد از اين نامه طی کنم

کو پيک صبح تا گله‌های شب فراق
با آن خجسته طالع فرخنده پی کنم

اين جان عاريت که به حافظ سپرد دوست
روزی رخش ببينم و تسليم وی کنم


غزل ۳۵۲

روزگاری شد که در ميخانه خدمت می‌کنم
در لباس فقر کار اهل دولت می‌کنم

تا کی اندر دام وصل آرم تذروی خوش خرام
در کمينم و انتظار وقت فرصت می‌کنم

واعظ ما بوی حق نشنيد بشنو کاين سخن
در حضورش نيز می‌گويم نه غيبت می‌کنم

با صبا افتان و خيزان می‌روم تا کوی دوست
و از رفيقان ره استمداد همت می‌کنم

خاک کويت زحمت ما برنتابد بيش از اين
لطف‌ها کردی بتا تخفيف زحمت می‌کنم

زلف دلبر دام راه و غمزه‌اش تير بلاست
ياد دار ای دل که چندينت نصيحت می‌کنم

ديده بدبين بپوشان ای کريم عيب پوش
زين دليری‌ها که من در کنج خلوت می‌کنم

حافظم در مجلسی دردی کشم در محفلی
بنگر اين شوخی که چون با خلق صنعت می‌کنم


غزل ۳۵۳

من ترک عشق شاهد و ساغر نمی‌کنم
صد بار توبه کردم و ديگر نمی‌کنم

باغ بهشت و سايه طوبی و قصر و حور
با خاک کوی دوست برابر نمی‌کنم

تلقين و درس اهل نظر يک اشارت است
گفتم کنايتی و مکرر نمی‌کنم

هرگز نمی‌شود ز سر خود خبر مرا
تا در ميان ميکده سر بر نمی‌کنم

ناصح به طعن گفت که رو ترک عشق کن
محتاج جنگ نيست برادر نمی‌کنم

اين تقواام تمام که با شاهدان شهر
ناز و کرشمه بر سر منبر نمی‌کنم

حافظ جناب پير مغان جای دولت است
من ترک خاک بوسی اين در نمی‌کنم


غزل ۳۵۴

به مژگان سيه کردی هزاران رخنه در دينم
بيا کز چشم بيمارت هزاران درد برچينم

الا ای همنشين دل که يارانت برفت از ياد
مرا روزی مباد آن دم که بی ياد تو بنشينم

جهان پير است و بی‌بنياد از اين فرهادکش فرياد
که کرد افسون و نيرنگش ملول از جان شيرينم

ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل
بيار ای باد شبگيری نسيمی زان عرق چينم

جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی
که سلطانی عالم را طفيل عشق می‌بينم

اگر بر جای من غيری گزيند دوست حاکم اوست
حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزينم

صباح الخير زد بلبل کجايی ساقيا برخيز
که غوغا می‌کند در سر خيال خواب دوشينم

شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعين
اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالينم

حديث آرزومندی که در اين نامه ثبت افتاد
همانا بی‌غلط باشد که حافظ داد تلقينم


غزل ۳۵۵

حاليا مصلحت وقت در آن می‌بينم
که کشم رخت به ميخانه و خوش بنشينم

جام می گيرم و از اهل ريا دور شوم
يعنی از اهل جهان پاکدلی بگزينم

جز صراحی و کتابم نبود يار و نديم
تا حريفان دغا را به جهان کم بينم

سر به آزادگی از خلق برآرم چون سرو
گر دهد دست که دامن ز جهان درچينم

بس که در خرقه آلوده زدم لاف صلاح
شرمسار از رخ ساقی و می رنگينم

سينه تنگ من و بار غم او هيهات
مرد اين بار گران نيست دل مسکينم

من اگر رند خراباتم و گر زاهد شهر
اين متاعم که همی‌بينی و کمتر زينم

بنده آصف عهدم دلم از راه مبر
که اگر دم زنم از چرخ بخواهد کينم

بر دلم گرد ستم‌هاست خدايا مپسند
که مکدر شود آيينه مهرآيينم


غزل ۳۵۶

گرم از دست برخيزد که با دلدار بنشينم
ز جام وصل می‌نوشم ز باغ عيش گل چينم

شراب تلخ صوفی سوز بنيادم بخواهد برد
لبم بر لب نه ای ساقی و بستان جان شيرينم

مگر ديوانه خواهم شد در اين سودا که شب تا روز
سخن با ماه می‌گويم پری در خواب می‌بينم

لبت شکر به مستان داد و چشمت می به ميخواران
منم کز غايت حرمان نه با آنم نه با اينم

چو هر خاکی که باد آورد فيضی برد از انعامت
ز حال بنده ياد آور که خدمتگار ديرينم

نه هر کو نقش نظمی زد کلامش دلپذير افتد
تذرو طرفه من گيرم که چالاک است شاهينم

اگر باور نمی‌داری رو از صورتگر چين پرس
که مانی نسخه می‌خواهد ز نوک کلک مشکينم

وفاداری و حق گويی نه کار هر کسی باشد
غلام آصف ثانی جلال الحق و الدينم

رموز مستی و رندی ز من بشنو نه از واعظ
که با جام و قدح هر دم نديم ماه و پروينم


غزل ۳۵۷

در خرابات مغان نور خدا می‌بينم
اين عجب بين که چه نوری ز کجا می‌بينم

جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو
خانه می‌بينی و من خانه خدا می‌بينم

خواهم از زلف بتان نافه گشايی کردن
فکر دور است همانا که خطا می‌بينم

سوز دل اشک روان آه سحر ناله شب
اين همه از نظر لطف شما می‌بينم

هر دم از روی تو نقشی زندم راه خيال
با که گويم که در اين پرده چه‌ها می‌بينم

کس نديده‌ست ز مشک ختن و نافه چين
آن چه من هر سحر از باد صبا می‌بينم

دوستان عيب نظربازی حافظ مکنيد
که من او را ز محبان شما می‌بينم


غزل ۳۵۸

غم زمانه که هيچش کران نمی‌بينم
دواش جز می چون ارغوان نمی‌بينم

به ترک خدمت پير مغان نخواهم گفت
چرا که مصلحت خود در آن نمی‌بينم

ز آفتاب قدح ارتفاع عيش بگير
چرا که طالع وقت آن چنان نمی‌بينم

نشان اهل خدا عاشقيست با خود دار
که در مشايخ شهر اين نشان نمی‌بينم

بدين دو ديده حيران من هزار افسوس
که با دو آينه رويش عيان نمی‌بينم

قد تو تا بشد از جويبار ديده من
به جای سرو جز آب روان نمی‌بينم

در اين خمار کسم جرعه‌ای نمی‌بخشد
ببين که اهل دلی در ميان نمی‌بينم

نشان موی ميانش که دل در او بستم
ز من مپرس که خود در ميان نمی‌بينم

من و سفينه حافظ که جز در اين دريا
بضاعت سخن درفشان نمی‌بينم


غزل ۳۵۹

خرم آن روز کز اين منزل ويران بروم
راحت جان طلبم و از پی جانان بروم

گر چه دانم که به جايی نبرد راه غريب
من به بوی سر آن زلف پريشان بروم

دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت
رخت بربندم و تا ملک سليمان بروم

چون صبا با تن بيمار و دل بی‌طاقت
به هواداری آن سرو خرامان بروم

در ره او چو قلم گر به سرم بايد رفت
با دل زخم کش و ديده گريان بروم

نذر کردم گر از اين غم به درآيم روزی
تا در ميکده شادان و غزل خوان بروم

به هواداری او ذره صفت رقص کنان
تا لب چشمه خورشيد درخشان بروم

تازيان را غم احوال گران باران نيست
پارسايان مددی تا خوش و آسان بروم

ور چو حافظ ز بيابان نبرم ره بيرون
همره کوکبه آصف دوران بروم


غزل ۳۶۰

گر از اين منزل ويران به سوی خانه روم
دگر آن جا که روم عاقل و فرزانه روم

زين سفر گر به سلامت به وطن بازرسم
نذر کردم که هم از راه به ميخانه روم

تا بگويم که چه کشفم شد از اين سير و سلوک
به در صومعه با بربط و پيمانه روم

آشنايان ره عشق گرم خون بخورند
ناکسم گر به شکايت سوی بيگانه روم

بعد از اين دست من و زلف چو زنجير نگار
چند و چند از پی کام دل ديوانه روم

گر ببينم خم ابروی چو محرابش باز
سجده شکر کنم و از پی شکرانه روم

خرم آن دم که چو حافظ به تولای وزير
سرخوش از ميکده با دوست به کاشانه روم


غزل ۳۶۱

آن که پامال جفا کرد چو خاک راهم
خاک می‌بوسم و عذر قدمش می‌خواهم

من نه آنم که ز جور تو بنالم حاشا
بنده معتقد و چاکر دولتخواهم

بسته‌ام در خم گيسوی تو اميد دراز
آن مبادا که کند دست طلب کوتاهم

ذره خاکم و در کوی توام جای خوش است
ترسم ای دوست که بادی ببرد ناگاهم

پير ميخانه سحر جام جهان بينم داد
و اندر آن آينه از حسن تو کرد آگاهم

صوفی صومعه عالم قدسم ليکن
حاليا دير مغان است حوالتگاهم

با من راه نشين خيز و سوی ميکده آی
تا در آن حلقه ببينی که چه صاحب جاهم

مست بگذشتی و از حافظت انديشه نبود
آه اگر دامن حسن تو بگيرد آهم

خوشم آمد که سحر خسرو خاور می‌گفت
با همه پادشهی بنده تورانشاهم


غزل ۳۶۲

ديدار شد ميسر و بوس و کنار هم
از بخت شکر دارم و از روزگار هم

زاهد برو که طالع اگر طالع من است
جامم به دست باشد و زلف نگار هم

ما عيب کس به مستی و رندی نمی‌کنيم
لعل بتان خوش است و می خوشگوار هم

ای دل بشارتی دهمت محتسب نماند
و از می جهان پر است و بت ميگسار هم

خاطر به دست تفرقه دادن نه زيرکيست
مجموعه‌ای بخواه و صراحی بيار هم

بر خاکيان عشق فشان جرعه لبش
تا خاک لعل گون شود و مشکبار هم

آن شد که چشم بد نگران بودی از کمين
خصم از ميان برفت و سرشک از کنار هم

چون کانات جمله به بوی تو زنده‌اند
ای آفتاب سايه ز ما برمدار هم

چون آب روی لاله و گل فيض حسن توست
ای ابر لطف بر من خاکی ببار هم

حافظ اسير زلف تو شد از خدا بترس
و از انتصاف آصف جم اقتدار هم

برهان ملک و دين که ز دست وزارتش
ايام کان يمين شد و دريا يسار هم

بر ياد رای انور او آسمان به صبح
جان می‌کند فدا و کواکب نثار هم

گوی زمين ربوده چوگان عدل اوست
وين برکشيده گنبد نيلی حصار هم

عزم سبک عنان تو در جنبش آورد
اين پايدار مرکز عالی مدار هم

تا از نتيجه فلک و طور دور اوست
تبديل ماه و سال و خزان و بهار هم

خالی مباد کاخ جلالش ز سروران
و از ساقيان سروقد گلعذار هم


غزل ۳۶۳

دردم از يار است و درمان نيز هم
دل فدای او شد و جان نيز هم

اين که می‌گويند آن خوشتر ز حسن
يار ما اين دارد و آن نيز هم

ياد باد آن کو به قصد خون ما
عهد را بشکست و پيمان نيز هم

دوستان در پرده می‌گويم سخن
گفته خواهد شد به دستان نيز هم

چون سر آمد دولت شب‌های وصل
بگذرد ايام هجران نيز هم

هر دو عالم يک فروغ روی اوست
گفتمت پيدا و پنهان نيز هم

اعتمادی نيست بر کار جهان
بلکه بر گردون گردان نيز هم

عاشق از قاضی نترسد می بيار
بلکه از يرغوی ديوان نيز هم

محتسب داند که حافظ عاشق است
و آصف ملک سليمان نيز هم


غزل ۳۶۴

ما بی غمان مست دل از دست داده‌ايم
همراز عشق و همنفس جام باده‌ايم

بر ما بسی کمان ملامت کشيده‌اند
تا کار خود ز ابروی جانان گشاده‌ايم

ای گل تو دوش داغ صبوحی کشيده‌ای
ما آن شقايقيم که با داغ زاده‌ايم

پير مغان ز توبه ما گر ملول شد
گو باده صاف کن که به عذر ايستاده‌ايم

کار از تو می‌رود مددی ای دليل راه
کانصاف می‌دهيم و ز راه اوفتاده‌ايم

چون لاله می مبين و قدح در ميان کار
اين داغ بين که بر دل خونين نهاده‌ايم

گفتی که حافظ اين همه رنگ و خيال چيست
نقش غلط مبين که همان لوح ساده‌ايم


غزل ۳۶۵

عمريست تا به راه غمت رو نهاده‌ايم
روی و ريای خلق به يک سو نهاده‌ايم

طاق و رواق مدرسه و قال و قيل علم
در راه جام و ساقی مه رو نهاده‌ايم

هم جان بدان دو نرگس جادو سپرده‌ايم
هم دل بدان دو سنبل هندو نهاده‌ايم

عمری گذشت تا به اميد اشارتی
چشمی بدان دو گوشه ابرو نهاده‌ايم

ما ملک عافيت نه به لشکر گرفته‌ايم
ما تخت سلطنت نه به بازو نهاده‌ايم

تا سحر چشم يار چه بازی کند که باز
بنياد بر کرشمه جادو نهاده‌ايم

بی زلف سرکشش سر سودايی از ملال
همچون بنفشه بر سر زانو نهاده‌ايم

در گوشه اميد چو نظارگان ماه
چشم طلب بر آن خم ابرو نهاده‌ايم

گفتی که حافظا دل سرگشته‌ات کجاست
در حلقه‌های آن خم گيسو نهاده‌ايم


غزل ۳۶۶

ما بدين در نه پی حشمت و جاه آمده‌ايم
از بد حادثه اين جا به پناه آمده‌ايم

ره رو منزل عشقيم و ز سرحد عدم
تا به اقليم وجود اين همه راه آمده‌ايم

سبزه خط تو ديديم و ز بستان بهشت
به طلبکاری اين مهرگياه آمده‌ايم

با چنين گنج که شد خازن او روح امين
به گدايی به در خانه شاه آمده‌ايم

لنگر حلم تو ای کشتی توفيق کجاست
که در اين بحر کرم غرق گناه آمده‌ايم

آبرو می‌رود ای ابر خطاپوش ببار
که به ديوان عمل نامه سياه آمده‌ايم

حافظ اين خرقه پشمينه مينداز که ما
از پی قافله با آتش آه آمده‌ايم


غزل ۳۶۷

فتوی پير مغان دارم و قوليست قديم
که حرام است می آن جا که نه يار است نديم

چاک خواهم زدن اين دلق ريايی چه کنم
روح را صحبت ناجنس عذابيست اليم

تا مگر جرعه فشاند لب جانان بر من
سال‌ها شد که منم بر در ميخانه مقيم

مگرش خدمت ديرين من از ياد برفت
ای نسيم سحری ياد دهش عهد قديم

بعد صد سال اگر بر سر خاکم گذری
سر برآرد ز گلم رقص کنان عظم رميم

دلبر از ما به صد اميد ستد اول دل
ظاهرا عهد فرامش نکند خلق کريم

غنچه گو تنگ دل از کار فروبسته مباش
کز دم صبح مدد يابی و انفاس نسيم

فکر بهبود خود ای دل ز دری ديگر کن
درد عاشق نشود به به مداوای حکيم

گوهر معرفت آموز که با خود ببری
که نصيب دگران است نصاب زر و سيم

دام سخت است مگر يار شود لطف خدا
ور نه آدم نبرد صرفه ز شيطان رجيم

حافظ ار سيم و زرت نيست چه شد شاکر باش
چه به از دولت لطف سخن و طبع سليم


غزل ۳۶۸

خيز تا از در ميخانه گشادی طلبيم
به ره دوست نشينيم و مرادی طلبيم

زاد راه حرم وصل نداريم مگر
به گدايی ز در ميکده زادی طلبيم

اشک آلوده ما گر چه روان است ولی
به رسالت سوی او پاک نهادی طلبيم

لذت داغ غمت بر دل ما باد حرام
اگر از جور غم عشق تو دادی طلبيم

نقطه خال تو بر لوح بصر نتوان زد
مگر از مردمک ديده مدادی طلبيم

عشوه‌ای از لب شيرين تو دل خواست به جان
به شکرخنده لبت گفت مزادی طلبيم

تا بود نسخه عطری دل سودازده را
از خط غاليه سای تو سوادی طلبيم

چون غمت را نتوان يافت مگر در دل شاد
ما به اميد غمت خاطر شادی طلبيم

بر در مدرسه تا چند نشينی حافظ
خيز تا از در ميخانه گشادی طلبيم


غزل ۳۶۹

ما ز ياران چشم ياری داشتيم
خود غلط بود آن چه ما پنداشتيم

تا درخت دوستی برگی دهد
حاليا رفتيم و تخمی کاشتيم

گفت و گو آيين درويشی نبود
ور نه با تو ماجراها داشتيم

شيوه چشمت فريب جنگ داشت
ما غلط کرديم و صلح انگاشتيم

گلبن حسنت نه خود شد دلفروز
ما دم همت بر او بگماشتيم

نکته‌ها رفت و شکايت کس نکرد
جانب حرمت فرونگذاشتيم

گفت خود دادی به ما دل حافظا
ما محصل بر کسی نگماشتيم


غزل ۳۷۰

صلاح از ما چه می‌جويی که مستان را صلا گفتيم
به دور نرگس مستت سلامت را دعا گفتيم

در ميخانه‌ام بگشا که هيچ از خانقه نگشود
گرت باور بود ور نه سخن اين بود و ما گفتيم

من از چشم تو ای ساقی خراب افتاده‌ام ليکن
بلايی کز حبيب آيد هزارش مرحبا گفتيم

اگر بر من نبخشايی پشيمانی خوری آخر
به خاطر دار اين معنی که در خدمت کجا گفتيم

قدت گفتم که شمشاد است بس خجلت به بار آورد
که اين نسبت چرا کرديم و اين بهتان چرا گفتيم

جگر چون نافه‌ام خون گشت کم زينم نمی‌بايد
جزای آن که با زلفت سخن از چين خطا گفتيم

تو آتش گشتی ای حافظ ولی با يار درنگرفت
ز بدعهدی گل گويی حکايت با صبا گفتيم


غزل ۳۷۱

ما درس سحر در ره ميخانه نهاديم
محصول دعا در ره جانانه نهاديم

در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش
اين داغ که ما بر دل ديوانه نهاديم

سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد
تا روی در اين منزل ويرانه نهاديم

در دل ندهم ره پس از اين مهر بتان را
مهر لب او بر در اين خانه نهاديم

در خرقه از اين بيش منافق نتوان بود
بنياد از اين شيوه رندانه نهاديم

چون می‌رود اين کشتی سرگشته که آخر
جان در سر آن گوهر يک دانه نهاديم

المنه لله که چو ما بی‌دل و دين بود
آن را که لقب عاقل و فرزانه نهاديم

قانع به خيالی ز تو بوديم چو حافظ
يا رب چه گداهمت و بيگانه نهاديم


غزل ۳۷۲

بگذار تا ز شارع ميخانه بگذريم
کز بهر جرعه‌ای همه محتاج اين دريم

روز نخست چون دم رندی زديم و عشق
شرط آن بود که جز ره آن شيوه نسپريم

جايی که تخت و مسند جم می‌رود به باد
گر غم خوريم خوش نبود به که می‌خوريم

تا بو که دست در کمر او توان زدن
در خون دل نشسته چو ياقوت احمريم

واعظ مکن نصيحت شوريدگان که ما
با خاک کوی دوست به فردوس ننگريم

چون صوفيان به حالت و رقصند مقتدا
ما نيز هم به شعبده دستی برآوريم

از جرعه تو خاک زمين در و لعل يافت
بيچاره ما که پيش تو از خاک کمتريم

حافظ چو ره به کنگره کاخ وصل نيست
با خاک آستانه اين در به سر بريم


غزل ۳۷۳

خيز تا خرقه صوفی به خرابات بريم
شطح و طامات به بازار خرافات بريم

سوی رندان قلندر به ره آورد سفر
دلق بسطامی و سجاده طامات بريم

تا همه خلوتيان جام صبوحی گيرند
چنگ صبحی به در پير مناجات بريم

با تو آن عهد که در وادی ايمن بستيم
همچو موسی ارنی گوی به ميقات بريم

کوس ناموس تو بر کنگره عرش زنيم
علم عشق تو بر بام سماوات بريم

خاک کوی تو به صحرای قيامت فردا
همه بر فرق سر از بهر مباهات بريم

ور نهد در ره ما خار ملامت زاهد
از گلستانش به زندان مکافات بريم

شرممان باد ز پشمينه آلوده خويش
گر بدين فضل و هنر نام کرامات بريم

قدر وقت ار نشناسد دل و کاری نکند
بس خجالت که از اين حاصل اوقات بريم

فتنه می‌بارد از اين سقف مقرنس برخيز
تا به ميخانه پناه از همه آفات بريم

در بيابان فنا گم شدن آخر تا کی
ره بپرسيم مگر پی به مهمات بريم

حافظ آب رخ خود بر در هر سفله مريز
حاجت آن به که بر قاضی حاجات بريم


غزل ۳۷۴

بيا تا گل برافشانيم و می در ساغر اندازيم
فلک را سقف بشکافيم و طرحی نو دراندازيم

اگر غم لشکر انگيزد که خون عاشقان ريزد
من و ساقی به هم تازيم و بنيادش براندازيم

شراب ارغوانی را گلاب اندر قدح ريزيم
نسيم عطرگردان را شکر در مجمر اندازيم

چو در دست است رودی خوش بزن مطرب سرودی خوش
که دست افشان غزل خوانيم و پاکوبان سر اندازيم

صبا خاک وجود ما بدان عالی جناب انداز
بود کن شاه خوبان را نظر بر منظر اندازيم

يکی از عقل می‌لافد يکی طامات می‌بافد
بيا کاين داوری‌ها را به پيش داور اندازيم

بهشت عدن اگر خواهی بيا با ما به ميخانه
که از پای خمت روزی به حوض کوثر اندازيم

سخندانی و خوشخوانی نمی‌ورزند در شيراز
بيا حافظ که تا خود را به ملکی ديگر اندازيم


غزل ۳۷۵

صوفی بيا که خرقه سالوس برکشيم
وين نقش زرق را خط بطلان به سر کشيم

نذر و فتوح صومعه در وجه می‌نهيم
دلق ريا به آب خرابات برکشيم

فردا اگر نه روضه رضوان به ما دهند
غلمان ز روضه حور ز جنت به درکشيم

بيرون جهيم سرخوش و از بزم صوفيان
غارت کنيم باده و شاهد به بر کشيم

عشرت کنيم ور نه به حسرت کشندمان
روزی که رخت جان به جهانی دگر کشيم

سر خدا که در تتق غيب منزويست
مستانه‌اش نقاب ز رخسار برکشيم

کو جلوه‌ای ز ابروی او تا چو ماه نو
گوی سپهر در خم چوگان زر کشيم

حافظ نه حد ماست چنين لاف‌ها زدن
پای از گليم خويش چرا بيشتر کشيم


غزل ۳۷۶

دوستان وقت گل آن به که به عشرت کوشيم
سخن اهل دل است اين و به جان بنيوشيم

نيست در کس کرم و وقت طرب می‌گذرد
چاره آن است که سجاده به می بفروشيم

خوش هواييست فرح بخش خدايا بفرست
نازنينی که به رويش می گلگون نوشيم

ارغنون ساز فلک رهزن اهل هنر است
چون از اين غصه نناليم و چرا نخروشيم

گل به جوش آمد و از می نزديمش آبی
لاجرم ز آتش حرمان و هوس می‌جوشيم

می‌کشيم از قدح لاله شرابی موهوم
چشم بد دور که بی مطرب و می مدهوشيم

حافظ اين حال عجب با که توان گفت که ما
بلبلانيم که در موسم گل خاموشيم


غزل ۳۷۷

ما شبی دست برآريم و دعايی بکنيم
غم هجران تو را چاره ز جايی بکنيم

دل بيمار شد از دست رفيقان مددی
تا طبيبش به سر آريم و دوايی بکنيم

آن که بی جرم برنجيد و به تيغم زد و رفت
بازش آريد خدا را که صفايی بکنيم

خشک شد بيخ طرب راه خرابات کجاست
تا در آن آب و هوا نشو و نمايی بکنيم

مدد از خاطر رندان طلب ای دل ور نه
کار صعب است مبادا که خطايی بکنيم

سايه طاير کم حوصله کاری نکند
طلب از سايه ميمون همايی بکنيم

دلم از پرده بشد حافظ خوشگوی کجاست
تا به قول و غزلش ساز نوايی بکنيم


غزل ۳۷۸

ما نگوييم بد و ميل به ناحق نکنيم
جامه کس سيه و دلق خود ازرق نکنيم

عيب درويش و توانگر به کم و بيش بد است
کار بد مصلحت آن است که مطلق نکنيم

رقم مغلطه بر دفتر دانش نزنيم
سر حق بر ورق شعبده ملحق نکنيم

شاه اگر جرعه رندان نه به حرمت نوشد
التفاتش به می صاف مروق نکنيم

خوش برانيم جهان در نظر راهروان
فکر اسب سيه و زين مغرق نکنيم

آسمان کشتی ارباب هنر می‌شکند
تکيه آن به که بر اين بحر معلق نکنيم

گر بدی گفت حسودی و رفيقی رنجيد
گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنيم

حافظ ار خصم خطا گفت نگيريم بر او
ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنيم


غزل ۳۷۹

سرم خوش است و به بانگ بلند می‌گويم
که من نسيم حيات از پياله می‌جويم

عبوس زهد به وجه خمار ننشيند
مريد خرقه دردی کشان خوش خويم

شدم فسانه به سرگشتگی و ابروی دوست
کشيد در خم چوگان خويش چون گويم

گرم نه پير مغان در به روی بگشايد
کدام در بزنم چاره از کجا جويم

مکن در اين چمنم سرزنش به خودرويی
چنان که پرورشم می‌دهند می‌رويم

تو خانقاه و خرابات در ميانه مبين
خدا گواه که هر جا که هست با اويم

غبار راه طلب کيميای بهروزيست
غلام دولت آن خاک عنبرين بويم

ز شوق نرگس مست بلندبالايی
چو لاله با قدح افتاده بر لب جويم

بيار می که به فتوی حافظ از دل پاک
غبار زرق به فيض قدح فروشويم


غزل ۳۸۰

بارها گفته‌ام و بار دگر می‌گويم
که من دلشده اين ره نه به خود می‌پويم

در پس آينه طوطی صفتم داشته‌اند
آن چه استاد ازل گفت بگو می‌گويم

من اگر خارم و گر گل چمن آرايی هست
که از آن دست که او می‌کشدم می‌رويم

دوستان عيب من بی‌دل حيران مکنيد
گوهری دارم و صاحب نظری می‌جويم

گر چه با دلق ملمع می گلگون عيب است
مکنم عيب کز او رنگ ريا می‌شويم

خنده و گريه عشاق ز جايی دگر است
می‌سرايم به شب و وقت سحر می‌مويم

حافظم گفت که خاک در ميخانه مبوی
گو مکن عيب که من مشک ختن می‌بويم


غزل ۳۸۱

گر چه ما بندگان پادشهيم
پادشاهان ملک صبحگهيم

گنج در آستين و کيسه تهی
جام گيتی نما و خاک رهيم

هوشيار حضور و مست غرور
بحر توحيد و غرقه گنهيم

شاهد بخت چون کرشمه کند
ماش آيينه رخ چو مهيم

شاه بيدار بخت را هر شب
ما نگهبان افسر و کلهيم

گو غنيمت شمار صحبت ما
که تو در خواب و ما به ديده گهيم

شاه منصور واقف است که ما
روی همت به هر کجا که نهيم

دشمنان را ز خون کفن سازيم
دوستان را قبای فتح دهيم

رنگ تزوير پيش ما نبود
شير سرخيم و افعی سيهيم

وام حافظ بگو که بازدهند
کرده‌ای اعتراف و ما گوهيم


غزل ۳۸۲

فاتحه‌ای چو آمدی بر سر خسته‌ای بخوان
لب بگشا که می‌دهد لعل لبت به مرده جان

آن که به پرسش آمد و فاتحه خواند و می‌رود
گو نفسی که روح را می‌کنم از پی اش روان

ای که طبيب خسته‌ای روی زبان من ببين
کاين دم و دود سينه‌ام بار دل است بر زبان

گر چه تب استخوان من کرد ز مهر گرم و رفت
همچو تبم نمی‌رود آتش مهر از استخوان

حال دلم ز خال تو هست در آتشش وطن
چشمم از آن دو چشم تو خسته شده‌ست و ناتوان

بازنشان حرارتم ز آب دو ديده و ببين
نبض مرا که می‌دهد هيچ ز زندگی نشان

آن که مدام شيشه‌ام از پی عيش داده است
شيشه‌ام از چه می‌برد پيش طبيب هر زمان

حافظ از آب زندگی شعر تو داد شربتم
ترک طبيب کن بيا نسخه شربتم بخوان


غزل ۳۸۳

چندان که گفتم غم با طبيبان
درمان نکردند مسکين غريبان

آن گل که هر دم در دست باديست
گو شرم بادش از عندليبان

يا رب امان ده تا بازبيند
چشم محبان روی حبيبان

درج محبت بر مهر خود نيست
يا رب مبادا کام رقيبان

ای منعم آخر بر خوان جودت
تا چند باشيم از بی نصيبان

حافظ نگشتی شيدای گيتی
گر می‌شنيدی پند اديبان


غزل ۳۸۴

می‌سوزم از فراقت روی از جفا بگردان
هجران بلای ما شد يا رب بلا بگردان

مه جلوه می‌نمايد بر سبز خنگ گردون
تا او به سر درآيد بر رخش پا بگردان

مر غول را برافشان يعنی به رغم سنبل
گرد چمن بخوری همچون صبا بگردان

يغمای عقل و دين را بيرون خرام سرمست
در سر کلاه بشکن در بر قبا بگردان

ای نور چشم مستان در عين انتظارم
چنگ حزين و جامی بنواز يا بگردان

دوران همی‌نويسد بر عارضش خطی خوش
يا رب نوشته بد از يار ما بگردان

حافظ ز خوبرويان بختت جز اين قدر نيست
گر نيستت رضايی حکم قضا بگردان


غزل ۳۸۵

يا رب آن آهوی مشکين به ختن بازرسان
وان سهی سرو خرامان به چمن بازرسان

دل آزرده ما را به نسيمی بنواز
يعنی آن جان ز تن رفته به تن بازرسان

ماه و خورشيد به منزل چو به امر تو رسند
يار مه روی مرا نيز به من بازرسان

ديده‌ها در طلب لعل يمانی خون شد
يا رب آن کوکب رخشان به يمن بازرسان

برو ای طاير ميمون همايون آثار
پيش عنقا سخن زاغ و زغن بازرسان

سخن اين است که ما بی تو نخواهيم حيات
بشنو ای پيک خبرگير و سخن بازرسان

آن که بودی وطنش ديده حافظ يا رب
به مرادش ز غريبی به وطن بازرسان


غزل ۳۸۶

خدا را کم نشين با خرقه پوشان
رخ از رندان بی‌سامان مپوشان

در اين خرقه بسی آلودگی هست
خوشا وقت قبای می فروشان

در اين صوفی وشان دردی نديدم
که صافی باد عيش دردنوشان

تو نازک طبعی و طاقت نياری
گرانی‌های مشتی دلق پوشان

چو مستم کرده‌ای مستور منشين
چو نوشم داده‌ای زهرم منوشان

بيا و از غبن اين سالوسيان بين
صراحی خون دل و بربط خروشان

ز دلگرمی حافظ بر حذر باش
که دارد سينه‌ای چون ديگ جوشان


غزل ۳۸۷

شاه شمشادقدان خسرو شيرين دهنان
که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان

مست بگذشت و نظر بر من درويش انداخت
گفت ای چشم و چراغ همه شيرين سخنان

تا کی از سيم و زرت کيسه تهی خواهد بود
بنده من شو و برخور ز همه سيمتنان

کمتر از ذره نه‌ای پست مشو مهر بورز
تا به خلوتگه خورشيد رسی چرخ زنان

بر جهان تکيه مکن ور قدحی می داری
شادی زهره جبينان خور و نازک بدنان

پير پيمانه کش من که روانش خوش باد
گفت پرهيز کن از صحبت پيمان شکنان

دامن دوست به دست آر و ز دشمن بگسل
مرد يزدان شو و فارغ گذر از اهرمنان

با صبا در چمن لاله سحر می‌گفتم
که شهيدان که‌اند اين همه خونين کفنان

گفت حافظ من و تو محرم اين راز نه‌ايم
از می لعل حکايت کن و شيرين دهنان


غزل ۳۸۸

بهار و گل طرب انگيز گشت و توبه شکن
به شادی رخ گل بيخ غم ز دل برکن

رسيد باد صبا غنچه در هواداری
ز خود برون شد و بر خود دريد پيراهن

طريق صدق بياموز از آب صافی دل
به راستی طلب آزادگی ز سرو چمن

ز دستبرد صبا گرد گل کلاله نگر
شکنج گيسوی سنبل ببين به روی سمن

عروس غنچه رسيد از حرم به طالع سعد
به عينه دل و دين می‌برد به وجه حسن

صفير بلبل شوريده و نفير هزار
برای وصل گل آمد برون ز بيت حزن

حديث صحبت خوبان و جام باده بگو
به قول حافظ و فتوی پير صاحب فن


غزل ۳۸۹

چو گل هر دم به بويت جامه در تن
کنم چاک از گريبان تا به دامن

تنت را ديد گل گويی که در باغ
چو مستان جامه را بدريد بر تن

من از دست غمت مشکل برم جان
ولی دل را تو آسان بردی از من

به قول دشمنان برگشتی از دوست
نگردد هيچ کس دوست دشمن

تنت در جامه چون در جام باده
دلت در سينه چون در سيم آهن

ببار ای شمع اشک از چشم خونين
که شد سوز دلت بر خلق روشن

مکن کز سينه‌ام آه جگرسوز
برآيد همچو دود از راه روزن

دلم را مشکن و در پا مينداز
که دارد در سر زلف تو مسکن

چو دل در زلف تو بسته‌ست حافظ
بدين سان کار او در پا ميفکن


غزل ۳۹۰

افسر سلطان گل پيدا شد از طرف چمن
مقدمش يا رب مبارک باد بر سرو و سمن

خوش به جای خويشتن بود اين نشست خسروی
تا نشيند هر کسی اکنون به جای خويشتن

خاتم جم را بشارت ده به حسن خاتمت
کاسم اعظم کرد از او کوتاه دست اهرمن

تا ابد معمور باد اين خانه کز خاک درش
هر نفس با بوی رحمان می‌وزد باد يمن

شوکت پور پشنگ و تيغ عالمگير او
در همه شهنامه‌ها شد داستان انجمن

خنگ چوگانی چرخت رام شد در زير زين
شهسوارا چون به ميدان آمدی گويی بزن

جويبار ملک را آب روان شمشير توست
تو درخت عدل بنشان بيخ بدخواهان بکن

بعد از اين نشکفت اگر با نکهت خلق خوشت
خيزد از صحرای ايذج نافه مشک ختن

گوشه گيران انتظار جلوه خوش می‌کنند
برشکن طرف کلاه و برقع از رخ برفکن

مشورت با عقل کردم گفت حافظ می بنوش
ساقيا می ده به قول مستشار متمن

ای صبا بر ساقی بزم اتابک عرضه دار
تا از آن جام زرافشان جرعه‌ای بخشد به من


غزل ۳۹۱

خوشتر از فکر می و جام چه خواهد بودن
تا ببينم که سرانجام چه خواهد بودن

غم دل چند توان خورد که ايام نماند
گو نه دل باش و نه ايام چه خواهد بودن

مرغ کم حوصله را گو غم خود خور که بر او
رحم آن کس که نهد دام چه خواهد بودن

باده خور غم مخور و پند مقلد منيوش
اعتبار سخن عام چه خواهد بودن

دست رنج تو همان به که شود صرف به کام
دانی آخر که به ناکام چه خواهد بودن

پير ميخانه همی‌خواند معمايی دوش
از خط جام که فرجام چه خواهد بودن

بردم از ره دل حافظ به دف و چنگ و غزل
تا جزای من بدنام چه خواهد بودن


غزل ۳۹۲

دانی که چيست دولت ديدار يار ديدن
در کوی او گدايی بر خسروی گزيدن

از جان طمع بريدن آسان بود وليکن
از دوستان جانی مشکل توان بريدن

خواهم شدن به بستان چون غنچه با دل تنگ
وان جا به نيک نامی پيراهنی دريدن

گه چون نسيم با گل راز نهفته گفتن
گه سر عشقبازی از بلبلان شنيدن

بوسيدن لب يار اول ز دست مگذار
کخر ملول گردی از دست و لب گزيدن

فرصت شمار صحبت کز اين دوراهه منزل
چون بگذريم ديگر نتوان به هم رسيدن

گويی برفت حافظ از ياد شاه يحيی
يا رب به يادش آور درويش پروريدن


غزل ۳۹۳

منم که شهره شهرم به عشق ورزيدن
منم که ديده نيالودم به بد ديدن

وفا کنيم و ملامت کشيم و خوش باشيم
که در طريقت ما کافريست رنجيدن

به پير ميکده گفتم که چيست راه نجات
بخواست جام می و گفت عيب پوشيدن

مراد دل ز تماشای باغ عالم چيست
به دست مردم چشم از رخ تو گل چيدن

به می پرستی از آن نقش خود زدم بر آب
که تا خراب کنم نقش خود پرستيدن

به رحمت سر زلف تو واثقم ور نه
کشش چو نبود از آن سو چه سود کوشيدن

عنان به ميکده خواهيم تافت زين مجلس
که وعظ بی عملان واجب است نشنيدن

ز خط يار بياموز مهر با رخ خوب
که گرد عارض خوبان خوش است گرديدن

مبوس جز لب ساقی و جام می حافظ
که دست زهدفروشان خطاست بوسيدن


غزل ۳۹۴

ای روی ماه منظر تو نوبهار حسن
خال و خط تو مرکز حسن و مدار حسن

در چشم پرخمار تو پنهان فسون سحر
در زلف بی‌قرار تو پيدا قرار حسن

ماهی نتافت همچو تو از برج نيکويی
سروی نخاست چون قدت از جويبار حسن

خرم شد از ملاحت تو عهد دلبری
فرخ شد از لطافت تو روزگار حسن

از دام زلف و دانه خال تو در جهان
يک مرغ دل نماند نگشته شکار حسن

دايم به لطف دايه طبع از ميان جان
می‌پرورد به ناز تو را در کنار حسن

گرد لبت بنفشه از آن تازه و تر است
کب حيات می‌خورد از جويبار حسن

حافظ طمع بريد که بيند نظير تو
ديار نيست جز رخت اندر ديار حسن


غزل ۳۹۵

گلبرگ را ز سنبل مشکين نقاب کن
يعنی که رخ بپوش و جهانی خراب کن

بفشان عرق ز چهره و اطراف باغ را
چون شيشه‌های ديده ما پرگلاب کن

ايام گل چو عمر به رفتن شتاب کرد
ساقی به دور باده گلگون شتاب کن

بگشا به شيوه نرگس پرخواب مست را
و از رشک چشم نرگس رعنا به خواب کن

بوی بنفشه بشنو و زلف نگار گير
بنگر به رنگ لاله و عزم شراب کن

زان جا که رسم و عادت عاشق‌کشی توست
با دشمنان قدح کش و با ما عتاب کن

همچون حباب ديده به روی قدح گشای
وين خانه را قياس اساس از حباب کن

حافظ وصال می‌طلبد از ره دعا
يا رب دعای خسته دلان مستجاب کن


غزل ۳۹۶

صبح است ساقيا قدحی پرشراب کن
دور فلک درنگ ندارد شتاب کن

زان پيشتر که عالم فانی شود خراب
ما را ز جام باده گلگون خراب کن

خورشيد می ز مشرق ساغر طلوع کرد
گر برگ عيش می‌طلبی ترک خواب کن

روزی که چرخ از گل ما کوزه‌ها کند
زنهار کاسه سر ما پرشراب کن

ما مرد زهد و توبه و طامات نيستيم
با ما به جام باده صافی خطاب کن

کار صواب باده پرستيست حافظا
برخيز و عزم جزم به کار صواب کن


غزل ۳۹۷

ز در درآ و شبستان ما منور کن
هوای مجلس روحانيان معطر کن

اگر فقيه نصيحت کند که عشق مباز
پياله‌ای بدهش گو دماغ را تر کن

به چشم و ابروی جانان سپرده‌ام دل و جان
بيا بيا و تماشای طاق و منظر کن

ستاره شب هجران نمی‌فشاند نور
به بام قصر برآ و چراغ مه برکن

بگو به خازن جنت که خاک اين مجلس
به تحفه بر سوی فردوس و عود مجمر کن

از اين مزوجه و خرقه نيک در تنگم
به يک کرشمه صوفی وشم قلندر کن

چو شاهدان چمن زيردست حسن تواند
کرشمه بر سمن و جلوه بر صنوبر کن

فضول نفس حکايت بسی کند ساقی
تو کار خود مده از دست و می به ساغر کن

حجاب ديده ادراک شد شعاع جمال
بيا و خرگه خورشيد را منور کن

طمع به قند وصال تو حد ما نبود
حوالتم به لب لعل همچو شکر کن

لب پياله ببوس آنگهی به مستان ده
بدين دقيقه دماغ معاشران تر کن

پس از ملازمت عيش و عشق مه رويان
ز کارها که کنی شعر حافظ از بر کن


غزل ۳۹۸

ای نور چشم من سخنی هست گوش کن
چون ساغرت پر است بنوشان و نوش کن

در راه عشق وسوسه اهرمن بسيست
پيش آی و گوش دل به پيام سروش کن

برگ نوا تبه شد و ساز طرب نماند
ای چنگ ناله برکش و ای دف خروش کن

تسبيح و خرقه لذت مستی نبخشدت
همت در اين عمل طلب از می فروش کن

پيران سخن ز تجربه گويند گفتمت
هان ای پسر که پير شوی پند گوش کن

بر هوشمند سلسله ننهاد دست عشق
خواهی که زلف يار کشی ترک هوش کن

با دوستان مضايقه در عمر و مال نيست
صد جان فدای يار نصيحت نيوش کن

ساقی که جامت از می صافی تهی مباد
چشم عنايتی به من دردنوش کن

سرمست در قبای زرافشان چو بگذری
يک بوسه نذر حافظ پشمينه پوش کن


غزل ۳۹۹

کرشمه‌ای کن و بازار ساحری بشکن
به غمزه رونق و ناموس سامری بشکن

به باد ده سر و دستار عالمی يعنی
کلاه گوشه به آيين سروری بشکن

به زلف گوی که آيين دلبری بگذار
به غمزه گوی که قلب ستمگری بشکن

برون خرام و ببر گوی خوبی از همه کس
سزای حور بده رونق پری بشکن

به آهوان نظر شير آفتاب بگير
به ابروان دوتا قوس مشتری بشکن

چو عطرسای شود زلف سنبل از دم باد
تو قيمتش به سر زلف عنبری بشکن

چو عندليب فصاحت فروشد ای حافظ
تو قدر او به سخن گفتن دری بشکن


غزل ۴۰۰

بالابلند عشوه گر نقش باز من
کوتاه کرد قصه زهد دراز من

ديدی دلا که آخر پيری و زهد و علم
با من چه کرد ديده معشوقه باز من

می‌ترسم از خرابی ايمان که می‌برد
محراب ابروی تو حضور نماز من

گفتم به دلق زرق بپوشم نشان عشق
غماز بود اشک و عيان کرد راز من

مست است يار و ياد حريفان نمی‌کند
ذکرش به خير ساقی مسکين نواز من

يا رب کی آن صبا بوزد کز نسيم آن
گردد شمامه کرمش کارساز من

نقشی بر آب می‌زنم از گريه حاليا
تا کی شود قرين حقيقت مجاز من

بر خود چو شمع خنده زنان گريه می‌کنم
تا با تو سنگ دل چه کند سوز و ساز من

زاهد چو از نماز تو کاری نمی‌رود
هم مستی شبانه و راز و نياز من

حافظ ز گريه سوخت بگو حالش ای صبا
با شاه دوست پرور دشمن گداز من


غزل ۴۰۱

چون شوم خاک رهش دامن بيفشاند ز من
ور بگويم دل بگردان رو بگرداند ز من

روی رنگين را به هر کس می‌نمايد همچو گل
ور بگويم بازپوشان بازپوشاند ز من

چشم خود را گفتم آخر يک نظر سيرش ببين
گفت می‌خواهی مگر تا جوی خون راند ز من

او به خونم تشنه و من بر لبش تا چون شود
کام بستانم از او يا داد بستاند ز من

گر چو فرهادم به تلخی جان برآيد باک نيست
بس حکايت‌های شيرين باز می‌ماند ز من

گر چو شمعش پيش ميرم بر غمم خندان شود
ور برنجم خاطر نازک برنجاند ز من

دوستان جان داده‌ام بهر دهانش بنگريد
کو به چيزی مختصر چون باز می‌ماند ز من

صبر کن حافظ که گر زين دست باشد درس غم
عشق در هر گوشه‌ای افسانه‌ای خواند ز من


غزل ۴۰۲

نکته‌ای دلکش بگويم خال آن مه رو ببين
عقل و جان را بسته زنجير آن گيسو ببين

عيب دل کردم که وحشی وضع و هرجايی مباش
گفت چشم شيرگير و غنج آن آهو ببين

حلقه زلفش تماشاخانه باد صباست
جان صد صاحب دل آن جا بسته يک مو ببين

عابدان آفتاب از دلبر ما غافلند
ای ملامتگو خدا را رو مبين آن رو ببين

زلف دل دزدش صبا را بند بر گردن نهاد
با هواداران ره رو حيله هندو ببين

اين که من در جست و جوی او ز خود فارغ شدم
کس نديده‌ست و نبيند مثلش از هر سو ببين

حافظ ار در گوشه محراب می‌نالد رواست
ای نصيحتگو خدا را آن خم ابرو ببين

از مراد شاه منصور ای فلک سر برمتاب
تيزی شمشير بنگر قوت بازو ببين


غزل ۴۰۳

شراب لعل کش و روی مه جبينان بين
خلاف مذهب آنان جمال اينان بين

به زير دلق ملمع کمندها دارند
درازدستی اين کوته آستينان بين

به خرمن دو جهان سر فرو نمی‌آرند
دماغ و کبر گدايان و خوشه چينان بين

بهای نيم کرشمه هزار جان طلبند
نياز اهل دل و ناز نازنينان بين

حقوق صحبت ما را به باد داد و برفت
وفای صحبت ياران و همنشينان بين

اسير عشق شدن چاره خلاص من است
ضمير عاقبت انديش پيش بينان بين

کدورت از دل حافظ ببرد صحبت دوست
صفای همت پاکان و پاکدينان بين


غزل ۴۰۴

می‌فکن بر صف رندان نظری بهتر از اين
بر در ميکده می کن گذری بهتر از اين

در حق من لبت اين لطف که می‌فرمايد
سخت خوب است وليکن قدری بهتر از اين

آن که فکرش گره از کار جهان بگشايد
گو در اين کار بفرما نظری بهتر از اين

ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشق
برو ای خواجه عاقل هنری بهتر از اين

دل بدان رود گرامی چه کنم گر ندهم
مادر دهر ندارد پسری بهتر از اين

من چو گويم که قدح نوش و لب ساقی بوس
بشنو از من که نگويد دگری بهتر از اين

کلک حافظ شکرين ميوه نباتيست به چين
که در اين باغ نبينی ثمری بهتر از اين


غزل ۴۰۵

به جان پير خرابات و حق صحبت او
که نيست در سر من جز هوای خدمت او

بهشت اگر چه نه جای گناهکاران است
بيار باده که مستظهرم به همت او

چراغ صاعقه آن سحاب روشن باد
که زد به خرمن ما آتش محبت او

بر آستانه ميخانه گر سری بينی
مزن به پای که معلوم نيست نيت او

بيا که دوش به مستی سروش عالم غيب
نويد داد که عام است فيض رحمت او

مکن به چشم حقارت نگاه در من مست
که نيست معصيت و زهد بی مشيت او

نمی‌کند دل من ميل زهد و توبه ولی
به نام خواجه بکوشيم و فر دولت او

مدام خرقه حافظ به باده در گرو است
مگر ز خاک خرابات بود فطرت او


غزل ۴۰۶

گفتا برون شدی به تماشای ماه نو
از ماه ابروان منت شرم باد رو

عمريست تا دلت ز اسيران زلف ماست
غافل ز حفظ جانب ياران خود مشو

مفروش عطر عقل به هندوی زلف ما
کان جا هزار نافه مشکين به نيم جو

تخم وفا و مهر در اين کهنه کشته زار
آن گه عيان شود که بود موسم درو

ساقی بيار باده که رمزی بگويمت
از سر اختران کهن سير و ماه نو

شکل هلال هر سر مه می‌دهد نشان
از افسر سيامک و ترک کلاه زو

حافظ جناب پير مغان مامن وفاست
درس حديث عشق بر او خوان و ز او شنو


غزل ۴۰۷

مزرع سبز فلک ديدم و داس مه نو
يادم از کشته خويش آمد و هنگام درو

گفتم ای بخت بخفتيدی و خورشيد دميد
گفت با اين همه از سابقه نوميد مشو

گر روی پاک و مجرد چو مسيحا به فلک
از چراغ تو به خورشيد رسد صد پرتو

تکيه بر اختر شب دزد مکن کاين عيار
تاج کاووس ببرد و کمر کيخسرو

گوشوار زر و لعل ار چه گران دارد گوش
دور خوبی گذران است نصيحت بشنو

چشم بد دور ز خال تو که در عرصه حسن
بيدقی راند که برد از مه و خورشيد گرو

آسمان گو مفروش اين عظمت کاندر عشق
خرمن مه به جوی خوشه پروين به دو جو

آتش زهد و ريا خرمن دين خواهد سوخت
حافظ اين خرقه پشمينه بينداز و برو


غزل ۴۰۸

ای آفتاب آينه دار جمال تو
مشک سياه مجمره گردان خال تو

صحن سرای ديده بشستم ولی چه سود
کاين گوشه نيست درخور خيل خيال تو

در اوج ناز و نعمتی ای پادشاه حسن
يا رب مباد تا به قيامت زوال تو

مطبوعتر ز نقش تو صورت نبست باز
طغرانويس ابروی مشکين مثال تو

در چين زلفش ای دل مسکين چگونه‌ای
کشفته گفت باد صبا شرح حال تو

برخاست بوی گل ز در آشتی درآی
ای نوبهار ما رخ فرخنده فال تو

تا آسمان ز حلقه به گوشان ما شود
کو عشوه‌ای ز ابروی همچون هلال تو

تا پيش بخت بازروم تهنيت کنان
کو مژده‌ای ز مقدم عيد وصال تو

اين نقطه سياه که آمد مدار نور
عکسيست در حديقه بينش ز خال تو

در پيش شاه عرض کدامين جفا کنم
شرح نيازمندی خود يا ملال تو

حافظ در اين کمند سر سرکشان بسيست
سودای کج مپز که نباشد مجال تو


غزل ۴۰۹

ای خونبهای نافه چين خاک راه تو
خورشيد سايه پرور طرف کلاه تو

نرگس کرشمه می‌برد از حد برون خرام
ای من فدای شيوه چشم سياه تو

خونم بخور که هيچ ملک با چنان جمال
از دل نيايدش که نويسد گناه تو

آرام و خواب خلق جهان را سبب تويی
زان شد کنار ديده و دل تکيه گاه تو

با هر ستاره‌ای سر و کار است هر شبم
از حسرت فروغ رخ همچو ماه تو

ياران همنشين همه از هم جدا شدند
ماييم و آستانه دولت پناه تو

حافظ طمع مبر ز عنايت که عاقبت
آتش زند به خرمن غم دود آه تو


غزل ۴۱۰

ای قبای پادشاهی راست بر بالای تو
زينت تاج و نگين از گوهر والای تو

آفتاب فتح را هر دم طلوعی می‌دهد
از کلاه خسروی رخسار مه سيمای تو

جلوه گاه طاير اقبال باشد هر کجا
سايه‌اندازد همای چتر گردون سای تو

از رسوم شرع و حکمت با هزاران اختلاف
نکته‌ای هرگز نشد فوت از دل دانای تو

آب حيوانش ز منقار بلاغت می‌چکد
طوطی خوش لهجه يعنی کلک شکرخای تو

گر چه خورشيد فلک چشم و چراغ عالم است
روشنايی بخش چشم اوست خاک پای تو

آن چه اسکندر طلب کرد و ندادش روزگار
جرعه‌ای بود از زلال جام جان افزای تو

عرض حاجت در حريم حضرتت محتاج نيست
راز کس مخفی نماند با فروغ رای تو

خسروا پيرانه سر حافظ جوانی می‌کند
بر اميد عفو جان بخش گنه فرسای تو


غزل ۴۱۱

تاب بنفشه می‌دهد طره مشک سای تو
پرده غنچه می‌درد خنده دلگشای تو

ای گل خوش نسيم من بلبل خويش را مسوز
کز سر صدق می‌کند شب همه شب دعای تو

من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان
قال و مقال عالمی می‌کشم از برای تو

دولت عشق بين که چون از سر فقر و افتخار
گوشه تاج سلطنت می‌شکند گدای تو

خرقه زهد و جام می گر چه نه درخور همند
اين همه نقش می‌زنم از جهت رضای تو

شور شراب عشق تو آن نفسم رود ز سر
کاين سر پرهوس شود خاک در سرای تو

شاهنشين چشم من تکيه گه خيال توست
جای دعاست شاه من بی تو مباد جای تو

خوش چمنيست عارضت خاصه که در بهار حسن
حافظ خوش کلام شد مرغ سخنسرای تو


غزل ۴۱۲

مرا چشميست خون افشان ز دست آن کمان ابرو
جهان بس فتنه خواهد ديد از آن چشم و از آن ابرو

غلام چشم آن ترکم که در خواب خوش مستی
نگارين گلشنش روی است و مشکين سايبان ابرو

هلالی شد تنم زين غم که با طغرای ابرويش
که باشد مه که بنمايد ز طاق آسمان ابرو

رقيبان غافل و ما را از آن چشم و جبين هر دم
هزاران گونه پيغام است و حاجب در ميان ابرو

روان گوشه گيران را جبينش طرفه گلزاريست
که بر طرف سمن زارش همی‌گردد چمان ابرو

دگر حور و پری را کس نگويد با چنين حسنی
که اين را اين چنين چشم است و آن را آن چنان ابرو

تو کافردل نمی‌بندی نقاب زلف و می‌ترسم
که محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو

اگر چه مرغ زيرک بود حافظ در هواداری
به تير غمزه صيدش کرد چشم آن کمان ابرو


غزل ۴۱۳

خط عذار يار که بگرفت ماه از او
خوش حلقه‌ايست ليک به در نيست راه از او

ابروی دوست گوشه محراب دولت است
آن جا بمال چهره و حاجت بخواه از او

ای جرعه نوش مجلس جم سينه پاک دار
کيينه‌ايست جام جهان بين که آه از او

کردار اهل صومعه‌ام کرد می پرست
اين دود بين که نامه من شد سياه از او

سلطان غم هر آن چه تواند بگو بکن
من برده‌ام به باده فروشان پناه از او

ساقی چراغ می به ره آفتاب دار
گو برفروز مشعله صبحگاه از او

آبی به روزنامه اعمال ما فشان
باشد توان سترد حروف گناه از او

حافظ که ساز مطرب عشاق ساز کرد
خالی مباد عرصه اين بزمگاه از او

آيا در اين خيال که دارد گدای شهر
روزی بود که ياد کند پادشاه از او


غزل ۴۱۴

گلبن عيش می‌دمد ساقی گلعذار کو
باد بهار می‌وزد باده خوشگوار کو

هر گل نو ز گلرخی ياد همی‌کند ولی
گوش سخن شنو کجا ديده اعتبار کو

مجلس بزم عيش را غاليه مراد نيست
ای دم صبح خوش نفس نافه زلف يار کو

حسن فروشی گلم نيست تحمل ای صبا
دست زدم به خون دل بهر خدا نگار کو

شمع سحرگهی اگر لاف ز عارض تو زد
خصم زبان دراز شد خنجر آبدار کو

گفت مگر ز لعل من بوسه نداری آرزو
مردم از اين هوس ولی قدرت و اختيار کو

حافظ اگر چه در سخن خازن گنج حکمت است
از غم روزگار دون طبع سخن گزار کو


غزل ۴۱۵

ای پيک راستان خبر يار ما بگو
احوال گل به بلبل دستان سرا بگو

ما محرمان خلوت انسيم غم مخور
با يار آشنا سخن آشنا بگو

برهم چو می‌زد آن سر زلفين مشکبار
با ما سر چه داشت ز بهر خدا بگو

هر کس که گفت خاک در دوست توتياست
گو اين سخن معاينه در چشم ما بگو

آن کس که منع ما ز خرابات می‌کند
گو در حضور پير من اين ماجرا بگو

گر ديگرت بر آن در دولت گذر بود
بعد از ادای خدمت و عرض دعا بگو

هر چند ما بديم تو ما را بدان مگير
شاهانه ماجرای گناه گدا بگو

بر اين فقير نامه آن محتشم بخوان
با اين گدا حکايت آن پادشا بگو

جان‌ها ز دام زلف چو بر خاک می‌فشاند
بر آن غريب ما چه گذشت ای صبا بگو

جان پرور است قصه ارباب معرفت
رمزی برو بپرس حديثی بيا بگو

حافظ گرت به مجلس او راه می‌دهند
می نوش و ترک زرق ز بهر خدا بگو


غزل ۴۱۶

خنک نسيم معنبر شمامه‌ای دلخواه
که در هوای تو برخاست بامداد پگاه

دليل راه شو ای طاير خجسته لقا
که ديده آب شد از شوق خاک آن درگاه

به ياد شخص نزارم که غرق خون دل است
هلال را ز کنار افق کنيد نگاه

منم که بی تو نفس می‌کشم زهی خجلت
مگر تو عفو کنی ور نه چيست عذر گناه

ز دوستان تو آموخت در طريقت مهر
سپيده دم که صبا چاک زد شعار سياه

به عشق روی تو روزی که از جهان بروم
ز تربتم بدمد سرخ گل به جای گياه

مده به خاطر نازک ملالت از من زود
که حافظ تو خود اين لحظه گفت بسم الله


غزل ۴۱۷

عيشم مدام است از لعل دلخواه
کارم به کام است الحمدلله

ای بخت سرکش تنگش به بر کش
گه جام زر کش گه لعل دلخواه

ما را به رندی افسانه کردند
پيران جاهل شيخان گمراه

از دست زاهد کرديم توبه
و از فعل عابد استغفرالله

جانا چه گويم شرح فراقت
چشمی و صد نم جانی و صد آه

کافر مبيناد اين غم که ديده‌ست
از قامتت سرو از عارضت ماه

شوق لبت برد از ياد حافظ
درس شبانه ورد سحرگاه


غزل ۴۱۸

گر تيغ بارد در کوی آن ماه
گردن نهاديم الحکم لله

آيين تقوا ما نيز دانيم
ليکن چه چاره با بخت گمراه

ما شيخ و واعظ کمتر شناسيم
يا جام باده يا قصه کوتاه

من رند و عاشق در موسم گل
آن گاه توبه استغفرالله

مهر تو عکسی بر ما نيفکند
آيينه رويا آه از دلت آه

الصبر مر و العمر فان
يا ليت شعری حتام القاه

حافظ چه نالی گر وصل خواهی
خون بايدت خورد در گاه و بی‌گاه


غزل ۴۱۹

وصال او ز عمر جاودان به
خداوندا مرا آن ده که آن به

به شمشيرم زد و با کس نگفتم
که راز دوست از دشمن نهان به

به داغ بندگی مردن بر اين در
به جان او که از ملک جهان به

خدا را از طبيب من بپرسيد
که آخر کی شود اين ناتوان به

گلی کان پايمال سرو ما گشت
بود خاکش ز خون ارغوان به

به خلدم دعوت ای زاهد مفرما
که اين سيب زنخ زان بوستان به

دلا دايم گدای کوی او باش
به حکم آن که دولت جاودان به

جوانا سر متاب از پند پيران
که رای پير از بخت جوان به

شبی می‌گفت چشم کس نديده‌ست
ز مرواريد گوشم در جهان به

اگر چه زنده رود آب حيات است
ولی شيراز ما از اصفهان به

سخن اندر دهان دوست شکر
وليکن گفته حافظ از آن به


غزل ۴۲۰

ناگهان پرده برانداخته‌ای يعنی چه
مست از خانه برون تاخته‌ای يعنی چه

زلف در دست صبا گوش به فرمان رقيب
اين چنين با همه درساخته‌ای يعنی چه

شاه خوبانی و منظور گدايان شده‌ای
قدر اين مرتبه نشناخته‌ای يعنی چه

نه سر زلف خود اول تو به دستم دادی
بازم از پای درانداخته‌ای يعنی چه

سخنت رمز دهان گفت و کمر سر ميان
و از ميان تيغ به ما آخته‌ای يعنی چه

هر کس از مهره مهر تو به نقشی مشغول
عاقبت با همه کج باخته‌ای يعنی چه

حافظا در دل تنگت چو فرود آمد يار
خانه از غير نپرداخته‌ای يعنی چه


غزل ۴۲۱

در سرای مغان رفته بود و آب زده
نشسته پير و صلايی به شيخ و شاب زده

سبوکشان همه در بندگيش بسته کمر
ولی ز ترک کله چتر بر سحاب زده

شعاع جام و قدح نور ماه پوشيده
عذار مغبچگان راه آفتاب زده

عروس بخت در آن حجله با هزاران ناز
شکسته کسمه و بر برگ گل گلاب زده

گرفته ساغر عشرت فرشته رحمت
ز جرعه بر رخ حور و پری گلاب زده

ز شور و عربده شاهدان شيرين کار
شکر شکسته سمن ريخته رباب زده

سلام کردم و با من به روی خندان گفت
که ای خمارکش مفلس شراب زده

که اين کند که تو کردی به ضعف همت و رای
ز گنج خانه شده خيمه بر خراب زده

وصال دولت بيدار ترسمت ندهند
که خفته‌ای تو در آغوش بخت خواب زده

بيا به ميکده حافظ که بر تو عرضه کنم
هزار صف ز دعاهای مستجاب زده

فلک جنيبه کش شاه نصره الدين است
بيا ببين ملکش دست در رکاب زده

خرد که ملهم غيب است بهر کسب شرف
ز بام عرش صدش بوسه بر جناب زده


غزل ۴۲۲

ای که با سلسله زلف دراز آمده‌ای
فرصتت باد که ديوانه نواز آمده‌ای

ساعتی ناز مفرما و بگردان عادت
چون به پرسيدن ارباب نياز آمده‌ای

پيش بالای تو ميرم چه به صلح و چه به جنگ
چون به هر حال برازنده ناز آمده‌ای

آب و آتش به هم آميخته‌ای از لب لعل
چشم بد دور که بس شعبده بازآمده‌ای

آفرين بر دل نرم تو که از بهر ثواب
کشته غمزه خود را به نماز آمده‌ای

زهد من با تو چه سنجد که به يغمای دلم
مست و آشفته به خلوتگه راز آمده‌ای

گفت حافظ دگرت خرقه شراب آلوده‌ست
مگر از مذهب اين طايفه بازآمده‌ای


غزل ۴۲۳

دوش رفتم به در ميکده خواب آلوده
خرقه تردامن و سجاده شراب آلوده

آمد افسوس کنان مغبچه باده فروش
گفت بيدار شو ای ره رو خواب آلوده

شست و شويی کن و آن گه به خرابات خرام
تا نگردد ز تو اين دير خراب آلوده

به هوای لب شيرين پسران چند کنی
جوهر روح به ياقوت مذاب آلوده

به طهارت گذران منزل پيری و مکن
خلعت شيب چو تشريف شباب آلوده

پاک و صافی شو و از چاه طبيعت به درآی
که صفايی ندهد آب تراب آلوده

گفتم ای جان جهان دفتر گل عيبی نيست
که شود فصل بهار از می ناب آلوده

آشنايان ره عشق در اين بحر عميق
غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده

گفت حافظ لغز و نکته به ياران مفروش
آه از اين لطف به انواع عتاب آلوده


غزل ۴۲۴

از من جدا مشو که توام نور ديده‌ای
آرام جان و مونس قلب رميده‌ای

از دامن تو دست ندارند عاشقان
پيراهن صبوری ايشان دريده‌ای

از چشم بخت خويش مبادت گزند از آنک
در دلبری به غايت خوبی رسيده‌ای

منعم مکن ز عشق وی ای مفتی زمان
معذور دارمت که تو او را نديده‌ای

آن سرزنش که کرد تو را دوست حافظا
بيش از گليم خويش مگر پا کشيده‌ای


غزل ۴۲۵

دامن کشان همی‌شد در شرب زرکشيده
صد ماه رو ز رشکش جيب قصب دريده

از تاب آتش می بر گرد عارضش خوی
چون قطره‌های شبنم بر برگ گل چکيده

لفظی فصيح شيرين قدی بلند چابک
رويی لطيف زيبا چشمی خوش کشيده

ياقوت جان فزايش از آب لطف زاده
شمشاد خوش خرامش در ناز پروريده

آن لعل دلکشش بين وان خنده دل آشوب
وان رفتن خوشش بين وان گام آرميده

آن آهوی سيه چشم از دام ما برون شد
ياران چه چاره سازم با اين دل رميده

زنهار تا توانی اهل نظر ميازار
دنيا وفا ندارد ای نور هر دو ديده

تا کی کشم عتيبت از چشم دلفريبت
روزی کرشمه‌ای کن ای يار برگزيده

گر خاطر شريفت رنجيده شد ز حافظ
بازآ که توبه کرديم از گفته و شنيده

بس شکر بازگويم در بندگی خواجه
گر اوفتد به دستم آن ميوه رسيده


غزل ۴۲۶

از خون دل نوشتم نزديک دوست نامه
انی رايت دهرا من هجرک القيامه

دارم من از فراقش در ديده صد علامت
ليست دموع عينی هذا لنا العلامه

هر چند کزمودم از وی نبود سودم
من جرب المجرب حلت به الندامه

پرسيدم از طبيبی احوال دوست گفتا
فی بعدها عذاب فی قربها السلامه

گفتم ملامت آيد گر گرد دوست گردم
و الله ما راينا حبا بلا ملامه

حافظ چو طالب آمد جامی به جان شيرين
حتی يذوق منه کاسا من الکرامه


غزل ۴۲۷

چراغ روی تو را شمع گشت پروانه
مرا ز حال تو با حال خويش پروا نه

خرد که قيد مجانين عشق می‌فرمود
به بوی سنبل زلف تو گشت ديوانه

به بوی زلف تو گر جان به باد رفت چه شد
هزار جان گرامی فدای جانانه

من رميده ز غيرت ز پا فتادم دوش
نگار خويش چو ديدم به دست بيگانه

چه نقشه‌ها که برانگيختيم و سود نداشت
فسون ما بر او گشته است افسانه

بر آتش رخ زيبای او به جای سپند
به غير خال سياهش که ديد به دانه

به مژده جان به صبا داد شمع در نفسی
ز شمع روی تواش چون رسيد پروانه

مرا به دور لب دوست هست پيمانی
که بر زبان نبرم جز حديث پيمانه

حديث مدرسه و خانقه مگوی که باز
فتاد در سر حافظ هوای ميخانه


غزل ۴۲۸

سحرگاهان که مخمور شبانه
گرفتم باده با چنگ و چغانه

نهادم عقل را ره توشه از می
ز شهر هستيش کردم روانه

نگار می فروشم عشوه‌ای داد
که ايمن گشتم از مکر زمانه

ز ساقی کمان ابرو شنيدم
که ای تير ملامت را نشانه

نبندی زان ميان طرفی کمروار
اگر خود را ببينی در ميانه

برو اين دام بر مرغی دگر نه
که عنقا را بلند است آشيانه

که بندد طرف وصل از حسن شاهی
که با خود عشق بازد جاودانه

نديم و مطرب و ساقی همه اوست
خيال آب و گل در ره بهانه

بده کشتی می تا خوش برانيم
از اين دريای ناپيداکرانه

وجود ما معماييست حافظ
که تحقيقش فسون است و فسانه


غزل ۴۲۹

ساقی بيا که شد قدح لاله پر ز می
طامات تا به چند و خرافات تا به کی

بگذر ز کبر و ناز که ديده‌ست روزگار
چين قبای قيصر و طرف کلاه کی

هشيار شو که مرغ چمن مست گشت هان
بيدار شو که خواب عدم در پی است هی

خوش نازکانه می‌چمی ای شاخ نوبهار
کشفتگی مبادت از آشوب باد دی

بر مهر چرخ و شيوه او اعتماد نيست
ای وای بر کسی که شد ايمن ز مکر وی

فردا شراب کوثر و حور از برای ماست
و امروز نيز ساقی مه روی و جام می

باد صبا ز عهد صبی ياد می‌دهد
جان دارويی که غم ببرد درده ای صبی

حشمت مبين و سلطنت گل که بسپرد
فراش باد هر ورقش را به زير پی

درده به ياد حاتم طی جام يک منی
تا نامه سياه بخيلان کنيم طی

زان می که داد حسن و لطافت به ارغوان
بيرون فکند لطف مزاج از رخش به خوی

مسند به باغ بر که به خدمت چو بندگان
استاده است سرو و کمر بسته است نی

حافظ حديث سحرفريب خوشت رسيد
تا حد مصر و چين و به اطراف روم و ری


غزل ۴۳۰

به صوت بلبل و قمری اگر ننوشی می
علاج کی کنمت آخرالدواY الکی

ذخيره‌ای بنه از رنگ و بوی فصل بهار
که می‌رسند ز پی رهزنان بهمن و دی

چو گل نقاب برافکند و مرغ زد هوهو
منه ز دست پياله چه می‌کنی هی هی

شکوه سلطنت و حسن کی ثباتی داد
ز تخت جم سخنی مانده است و افسر کی

خزينه داری ميراث خوارگان کفر است
به قول مطرب و ساقی به فتوی دف و نی

زمانه هيچ نبخشد که بازنستاند
مجو ز سفله مروت که شيه لا شی

نوشته‌اند بر ايوان جنه الماوی
که هر که عشوه دنيی خريد وای به وی

سخا نماند سخن طی کنم شراب کجاست
بده به شادی روح و روان حاتم طی

بخيل بوی خدا نشنود بيا حافظ
پياله گير و کرم ورز و الضمان علی


غزل ۴۳۱

لبش می‌بوسم و در می‌کشم می
به آب زندگانی برده‌ام پی

نه رازش می‌توانم گفت با کس
نه کس را می‌توانم ديد با وی

لبش می‌بوسد و خون می‌خورد جام
رخش می‌بيند و گل می‌کند خوی

بده جام می و از جم مکن ياد
که می‌داند که جم کی بود و کی کی

بزن در پرده چنگ ای ماه مطرب
رگش بخراش تا بخروشم از وی

گل از خلوت به باغ آورد مسند
بساط زهد همچون غنچه کن طی

چو چشمش مست را مخمور مگذار
به ياد لعلش ای ساقی بده می

نجويد جان از آن قالب جدايی
که باشد خون جامش در رگ و پی

زبانت درکش ای حافظ زمانی
حديث بی زبانان بشنو از نی


غزل ۴۳۲

مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی
پر کن قدح که بی می مجلس ندارد آبی

وصف رخ چو ماهش در پرده راست نايد
مطرب بزن نوايی ساقی بده شرابی

شد حلقه قامت من تا بعد از اين رقيبت
زين در دگر نراند ما را به هيچ بابی

در انتظار رويت ما و اميدواری
در عشوه وصالت ما و خيال و خوابی

مخمور آن دو چشمم آيا کجاست جامی
بيمار آن دو لعلم آخر کم از جوابی

حافظ چه می‌نهی دل تو در خيال خوبان
کی تشنه سير گردد از لمعه سرابی


غزل ۴۳۳

ای که بر ماه از خط مشکين نقاب انداختی
لطف کردی سايه‌ای بر آفتاب انداختی

تا چه خواهد کرد با ما آب و رنگ عارضت
حاليا نيرنگ نقشی خوش بر آب انداختی

گوی خوبی بردی از خوبان خلخ شاد باش
جام کيخسرو طلب کافراسياب انداختی

هر کسی با شمع رخسارت به وجهی عشق باخت
زان ميان پروانه را در اضطراب انداختی

گنج عشق خود نهادی در دل ويران ما
سايه دولت بر اين کنج خراب انداختی

زينهار از آب آن عارض که شيران را از آن
تشنه لب کردی و گردان را در آب انداختی

خواب بيداران ببستی وان گه از نقش خيال
تهمتی بر شب روان خيل خواب انداختی

پرده از رخ برفکندی يک نظر در جلوه گاه
و از حيا حور و پری را در حجاب انداختی

باده نوش از جام عالم بين که بر اورنگ جم
شاهد مقصود را از رخ نقاب انداختی

از فريب نرگس مخمور و لعل می پرست
حافظ خلوت نشين را در شراب انداختی

و از برای صيد دل در گردنم زنجير زلف
چون کمند خسرو مالک رقاب انداختی

داور دارا شکوه‌ای آن که تاج آفتاب
از سر تعظيم بر خاک جناب انداختی

نصره الدين شاه يحيی آن که خصم ملک را
از دم شمشير چون آتش در آب انداختی


غزل ۴۳۴

ای دل مباش يک دم خالی ز عشق و مستی
وان گه برو که رستی از نيستی و هستی

گر جان به تن ببينی مشغول کار او شو
هر قبله‌ای که بينی بهتر ز خودپرستی

با ضعف و ناتوانی همچون نسيم خوش باش
بيماری اندر اين ره بهتر ز تندرستی

در مذهب طريقت خامی نشان کفر است
آری طريق دولت چالاکی است و چستی

تا فضل و عقل بينی بی‌معرفت نشينی
يک نکته‌ات بگويم خود را مبين که رستی

در آستان جانان از آسمان مينديش
کز اوج سربلندی افتی به خاک پستی

خار ار چه جان بکاهد گل عذر آن بخواهد
سهل است تلخی می در جنب ذوق مستی

صوفی پياله پيما حافظ قرابه پرهيز
ای کوته آستينان تا کی درازدستی


غزل ۴۳۵

با مدعی مگوييد اسرار عشق و مستی
تا بی‌خبر بميرد در درد خودپرستی

عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آيد
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی

دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم
با کافران چه کارت گر بت نمی‌پرستی

سلطان من خدا را زلفت شکست ما را
تا کی کند سياهی چندين درازدستی

در گوشه سلامت مستور چون توان بود
تا نرگس تو با ما گويد رموز مستی

آن روز ديده بودم اين فتنه‌ها که برخاست
کز سرکشی زمانی با ما نمی‌نشستی

عشقت به دست طوفان خواهد سپرد حافظ
چون برق از اين کشاکش پنداشتی که جستی


غزل ۴۳۶

آن غاليه خط گر سوی ما نامه نوشتی
گردون ورق هستی ما درننوشتی

هر چند که هجران ثمر وصل برآرد
دهقان جهان کاش که اين تخم نکشتی

آمرزش نقد است کسی را که در اين جا
ياريست چو حوری و سرايی چو بهشتی

در مصطبه عشق تنعم نتوان کرد
چون بالش زر نيست بسازيم به خشتی

مفروش به باغ ارم و نخوت شداد
يک شيشه می و نوش لبی و لب کشتی

تا کی غم دنيای دنی ای دل دانا
حيف است ز خوبی که شود عاشق زشتی

آلودگی خرقه خرابی جهان است
کو راهروی اهل دلی پاک سرشتی

از دست چرا هشت سر زلف تو حافظ
تقدير چنين بود چه کردی که نهشتی


غزل ۴۳۷

ای قصه بهشت ز کويت حکايتی
شرح جمال حور ز رويت روايتی

انفاس عيسی از لب لعلت لطيفه‌ای
آب خضر ز نوش لبانت کنايتی

هر پاره از دل من و از غصه قصه‌ای
هر سطری از خصال تو و از رحمت آيتی

کی عطرسای مجلس روحانيان شدی
گل را اگر نه بوی تو کردی رعايتی

در آرزوی خاک در يار سوختيم
ياد آور ای صبا که نکردی حمايتی

ای دل به هرزه دانش و عمرت به باد رفت
صد مايه داشتی و نکردی کفايتی

بوی دل کباب من آفاق را گرفت
اين آتش درون بکند هم سرايتی

در آتش ار خيال رخش دست می‌دهد
ساقی بيا که نيست ز دوزخ شکايتی

دانی مراد حافظ از اين درد و غصه چيست
از تو کرشمه‌ای و ز خسرو عنايتی


غزل ۴۳۸

سبت سلمی بصدغيها فادی
و روحی کل يوم لی ينادی

نگارا بر من بی‌دل ببخشای
و واصلنی علی رغم الاعادی

حبيبا در غم سودای عشقت
توکلنا علی رب العباد

امن انکرتنی عن عشق سلمی
تزاول آن روی نهکو بوادی

که همچون مت به بوتن دل و ای ره
غريق العشق فی بحر الوداد

به پی ماچان غرامت بسپريمن
غرت يک وی روشتی از امادی

غم اين دل بواتت خورد ناچار
و غر نه او بنی آنچت نشادی

دل حافظ شد اندر چين زلفت
بليل مظلم و الله هادی


غزل ۴۳۹

ديدم به خواب دوش که ماهی برآمدی
کز عکس روی او شب هجران سر آمدی

تعبير رفت يار سفرکرده می‌رسد
ای کاج هر چه زودتر از در درآمدی

ذکرش به خير ساقی فرخنده فال من
کز در مدام با قدح و ساغر آمدی

خوش بودی ار به خواب بديدی ديار خويش
تا ياد صحبتش سوی ما رهبر آمدی

فيض ازل به زور و زر ار آمدی به دست
آب خضر نصيبه اسکندر آمدی

آن عهد ياد باد که از بام و در مرا
هر دم پيام يار و خط دلبر آمدی

کی يافتی رقيب تو چندين مجال ظلم
مظلومی ار شبی به در داور آمدی

خامان ره نرفته چه دانند ذوق عشق
دريادلی بجوی دليری سرآمدی

آن کو تو را به سنگ دلی کرد رهنمون
ای کاشکی که پاش به سنگی برآمدی

گر ديگری به شيوه حافظ زدی رقم
مقبول طبع شاه هنرپرور آمدی


غزل ۴۴۰

سحر با باد می‌گفتم حديث آرزومندی
خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندی

دعای صبح و آه شب کليد گنج مقصود است
بدين راه و روش می‌رو که با دلدار پيوندی

قلم را آن زبان نبود که سر عشق گويد باز
ورای حد تقرير است شرح آرزومندی

الا ای يوسف مصری که کردت سلطنت مغرور
پدر را بازپرس آخر کجا شد مهر فرزندی

جهان پير رعنا را ترحم در جبلت نيست
ز مهر او چه می‌پرسی در او همت چه می‌بندی

همايی چون تو عالی قدر حرص استخوان تا کی
دريغ آن سايه همت که بر نااهل افکندی

در اين بازار اگر سوديست با درويش خرسند است
خدايا منعمم گردان به درويشی و خرسندی

به شعر حافظ شيراز می‌رقصند و می‌نازند
سيه چشمان کشميری و ترکان سمرقندی


غزل ۴۴۱

چه بودی ار دل آن ماه مهربان بودی
که حال ما نه چنين بودی ار چنان بودی

بگفتمی که چه ارزد نسيم طره دوست
گرم به هر سر مويی هزار جان بودی

برات خوشدلی ما چه کم شدی يا رب
گرش نشان امان از بد زمان بودی

گرم زمانه سرافراز داشتی و عزيز
سرير عزتم آن خاک آستان بودی

ز پرده کاش برون آمدی چو قطره اشک
که بر دو ديده ما حکم او روان بودی

اگر نه دايره عشق راه بربستی
چو نقطه حافظ سرگشته در ميان بودی


غزل ۴۴۲

به جان او که گرم دسترس به جان بودی
کمينه پيشکش بندگانش آن بودی

بگفتمی که بها چيست خاک پايش را
اگر حيات گران مايه جاودان بودی

به بندگی قدش سرو معترف گشتی
گرش چو سوسن آزاده ده زبان بودی

به خواب نيز نمی‌بينمش چه جای وصال
چو اين نبود و نديديم باری آن بودی

اگر دلم نشدی پايبند طره او
کی اش قرار در اين تيره خاکدان بودی

به رخ چو مهر فلک بی‌نظير آفاق است
به دل دريغ که يک ذره مهربان بودی

درآمدی ز درم کاشکی چو لمعه نور
که بر دو ديده ما حکم او روان بودی

ز پرده ناله حافظ برون کی افتادی
اگر نه همدم مرغان صبح خوان بودی


غزل ۴۴۳

چو سرو اگر بخرامی دمی به گلزاری
خورد ز غيرت روی تو هر گلی خاری

ز کفر زلف تو هر حلقه‌ای و آشوبی
ز سحر چشم تو هر گوشه‌ای و بيماری

مرو چو بخت من ای چشم مست يار به خواب
که در پی است ز هر سويت آه بيداری

نثار خاک رهت نقد جان من هر چند
که نيست نقد روان را بر تو مقداری

دلا هميشه مزن لاف زلف دلبندان
چو تيره رای شوی کی گشايدت کاری

سرم برفت و زمانی به سر نرفت اين کار
دلم گرفت و نبودت غم گرفتاری

چو نقطه گفتمش اندر ميان دايره آی
به خنده گفت که ای حافظ اين چه پرگاری


غزل ۴۴۴

شهريست پرظريفان و از هر طرف نگاری
ياران صلای عشق است گر می‌کنيد کاری

چشم فلک نبيند زين طرفه‌تر جوانی
در دست کس نيفتد زين خوبتر نگاری

هرگز که ديده باشد جسمی ز جان مرکب
بر دامنش مبادا زين خاکيان غباری

چون من شکسته‌ای را از پيش خود چه رانی
کم غايت توقع بوسيست يا کناری

می بی‌غش است درياب وقتی خوش است بشتاب
سال دگر که دارد اميد نوبهاری

در بوستان حريفان مانند لاله و گل
هر يک گرفته جامی بر ياد روی ياری

چون اين گره گشايم وين راز چون نمايم
دردی و سخت دردی کاری و صعب کاری

هر تار موی حافظ در دست زلف شوخی
مشکل توان نشستن در اين چنين دياری


غزل ۴۴۵

تو را که هر چه مراد است در جهان داری
چه غم ز حال ضعيفان ناتوان داری

بخواه جان و دل از بنده و روان بستان
که حکم بر سر آزادگان روان داری

ميان نداری و دارم عجب که هر ساعت
ميان مجمع خوبان کنی ميانداری

بياض روی تو را نيست نقش درخور از آنک
سوادی از خط مشکين بر ارغوان داری

بنوش می که سبکروحی و لطيف مدام
علی الخصوص در آن دم که سر گران داری

مکن عتاب از اين بيش و جور بر دل ما
مکن هر آن چه توانی که جای آن داری

به اختيارت اگر صد هزار تير جفاست
به قصد جان من خسته در کمان داری

بکش جفای رقيبان مدام و جور حسود
که سهل باشد اگر يار مهربان داری

به وصل دوست گرت دست می‌دهد يک دم
برو که هر چه مراد است در جهان داری

چو گل به دامن از اين باغ می‌بری حافظ
چه غم ز ناله و فرياد باغبان داری


غزل ۴۴۶

صبا تو نکهت آن زلف مشک بو داری
به يادگار بمانی که بوی او داری

دلم که گوهر اسرار حسن و عشق در اوست
توان به دست تو دادن گرش نکو داری

در آن شمايل مطبوع هيچ نتوان گفت
جز اين قدر که رقيبان تندخو داری

نوای بلبلت ای گل کجا پسند افتد
که گوش و هوش به مرغان هرزه گو داری

به جرعه تو سرم مست گشت نوشت باد
خود از کدام خم است اين که در سبو داری

به سرکشی خود ای سرو جويبار مناز
که گر بدو رسی از شرم سر فروداری

دم از ممالک خوبی چو آفتاب زدن
تو را رسد که غلامان ماه رو داری

قبای حسن فروشی تو را برازد و بس
که همچو گل همه آيين رنگ و بو داری

ز کنج صومعه حافظ مجوی گوهر عشق
قدم برون نه اگر ميل جست و جو داری


غزل ۴۴۷

بيا با ما مورز اين کينه داری
که حق صحبت ديرينه داری

نصيحت گوش کن کاين در بسی به
از آن گوهر که در گنجينه داری

وليکن کی نمايی رخ به رندان
تو کز خورشيد و مه آيينه داری

بد رندان مگو ای شيخ و هش دار
که با حکم خدايی کينه داری

نمی‌ترسی ز آه آتشينم
تو دانی خرقه پشمينه داری

به فرياد خمار مفلسان رس
خدا را گر می‌دوشينه داری

نديدم خوشتر از شعر تو حافظ
به قرآنی که اندر سينه داری


غزل ۴۴۸

ای که در کوی خرابات مقامی داری
جم وقت خودی ار دست به جامی داری

ای که با زلف و رخ يار گذاری شب و روز
فرصتت باد که خوش صبحی و شامی داری

ای صبا سوختگان بر سر ره منتظرند
گر از آن يار سفرکرده پيامی داری

خال سرسبز تو خوش دانه عيشيست ولی
بر کنار چمنش وه که چه دامی داری

بوی جان از لب خندان قدح می‌شنوم
بشنو ای خواجه اگر زان که مشامی داری

چون به هنگام وفا هيچ ثباتيت نبود
می‌کنم شکر که بر جور دوامی داری

نام نيک ار طلبد از تو غريبی چه شود
تويی امروز در اين شهر که نامی داری

بس دعای سحرت مونس جان خواهد بود
تو که چون حافظ شبخيز غلامی داری


غزل ۴۴۹

ای که مهجوری عشاق روا می‌داری
عاشقان را ز بر خويش جدا می‌داری

تشنه باديه را هم به زلالی درياب
به اميدی که در اين ره به خدا می‌داری

دل ببردی و بحل کردمت ای جان ليکن
به از اين دار نگاهش که مرا می‌داری

ساغر ما که حريفان دگر می‌نوشند
ما تحمل نکنيم ار تو روا می‌داری

ای مگس حضرت سيمرغ نه جولانگه توست
عرض خود می‌بری و زحمت ما می‌داری

تو به تقصير خود افتادی از اين در محروم
از که می‌نالی و فرياد چرا می‌داری

حافظ از پادشهان پايه به خدمت طلبند
سعی نابرده چه اميد عطا می‌داری


غزل ۴۵۰

روزگاريست که ما را نگران می‌داری
مخلصان را نه به وضع دگران می‌داری

گوشه چشم رضايی به منت باز نشد
اين چنين عزت صاحب نظران می‌داری

ساعد آن به که بپوشی تو چو از بهر نگار
دست در خون دل پرهنران می‌داری

نه گل از دست غمت رست و نه بلبل در باغ
همه را نعره زنان جامه دران می‌داری

ای که در دلق ملمع طلبی نقد حضور
چشم سری عجب از بی‌خبران می‌داری

چون تويی نرگس باغ نظر ای چشم و چراغ
سر چرا بر من دلخسته گران می‌داری

گوهر جام جم از کان جهانی دگر است
تو تمنا ز گل کوزه گران می‌داری

پدر تجربه ای دل تويی آخر ز چه روی
طمع مهر و وفا زين پسران می‌داری

کيسه سيم و زرت پاک ببايد پرداخت
اين طمع‌ها که تو از سيمبران می‌داری

گر چه رندی و خرابی گنه ماست ولی
عاشقی گفت که تو بنده بر آن می‌داری

مگذران روز سلامت به ملامت حافظ
چه توقع ز جهان گذران می‌داری


غزل ۴۵۱

خوش کرد ياوری فلکت روز داوری
تا شکر چون کنی و چه شکرانه آوری

آن کس که اوفتاد خدايش گرفت دست
گو بر تو باد تا غم افتادگان خوری

در کوی عشق شوکت شاهی نمی‌خرند
اقرار بندگی کن و اظهار چاکری

ساقی به مژدگانی عيش از درم درآی
تا يک دم از دلم غم دنيا به دربری

در شاهراه جاه و بزرگی خطر بسيست
آن به کز اين گريوه سبکبار بگذری

سلطان و فکر لشکر و سودای تاج و گنج
درويش و امن خاطر و کنج قلندری

يک حرف صوفيانه بگويم اجازت است
ای نور ديده صلح به از جنگ و داوری

نيل مراد بر حسب فکر و همت است
از شاه نذر خير و ز توفيق ياوری

حافظ غبار فقر و قناعت ز رخ مشوی
کاين خاک بهتر از عمل کيمياگری


غزل ۴۵۲

طفيل هستی عشقند آدمی و پری
ارادتی بنما تا سعادتی ببری

بکوش خواجه و از عشق بی‌نصيب مباش
که بنده را نخرد کس به عيب بی‌هنری

می صبوح و شکرخواب صبحدم تا چند
به عذر نيم شبی کوش و گريه سحری

تو خود چه لعبتی ای شهسوار شيرين کار
که در برابر چشمی و غايب از نظری

هزار جان مقدس بسوخت زين غيرت
که هر صباح و مسا شمع مجلس دگری

ز من به حضرت آصف که می‌برد پيغام
که ياد گير دو مصرع ز من به نظم دری

بيا که وضع جهان را چنان که من ديدم
گر امتحان بکنی می خوری و غم نخوری

کلاه سروريت کج مباد بر سر حسن
که زيب بخت و سزاوار ملک و تاج سری

به بوی زلف و رخت می‌روند و می‌آيند
صبا به غاليه سايی و گل به جلوه گری

چو مستعد نظر نيستی وصال مجوی
که جام جم نکند سود وقت بی‌بصری

دعای گوشه نشينان بلا بگرداند
چرا به گوشه چشمی به ما نمی‌نگری

بيا و سلطنت از ما بخر به مايه حسن
و از اين معامله غافل مشو که حيف خوری

طريق عشق طريقی عجب خطرناک است
نعوذبالله اگر ره به مقصدی نبری

به يمن همت حافظ اميد هست که باز
اری اسامر ليلای ليله القمر


غزل ۴۵۳

ای که دايم به خويش مغروری
گر تو را عشق نيست معذوری

گرد ديوانگان عشق مگرد
که به عقل عقيله مشهوری

مستی عشق نيست در سر تو
رو که تو مست آب انگوری

روی زرد است و آه دردآلود
عاشقان را دوای رنجوری

بگذر از نام و ننگ خود حافظ
ساغر می‌طلب که مخموری


غزل ۴۵۴

ز کوی يار می‌آيد نسيم باد نوروزی
از اين باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی

چو گل گر خرده‌ای داری خدا را صرف عشرت کن
که قارون را غلط‌ها داد سودای زراندوزی

ز جام گل دگر بلبل چنان مست می لعل است
که زد بر چرخ فيروزه صفير تخت فيروزی

به صحرا رو که از دامن غبار غم بيفشانی
به گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بياموزی

چو امکان خلود ای دل در اين فيروزه ايوان نيست
مجال عيش فرصت دان به فيروزی و بهروزی

طريق کام بخشی چيست ترک کام خود کردن
کلاه سروری آن است کز اين ترک بردوزی

سخن در پرده می‌گويم چو گل از غنچه بيرون آی
که بيش از پنج روزی نيست حکم مير نوروزی

ندانم نوحه قمری به طرف جويباران چيست
مگر او نيز همچون من غمی دارد شبانروزی

می‌ای دارم چو جان صافی و صوفی می‌کند عيبش
خدايا هيچ عاقل را مبادا بخت بد روزی

جدا شد يار شيرينت کنون تنها نشين ای شمع
که حکم آسمان اين است اگر سازی و گر سوزی

به عجب علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم
بيا ساقی که جاهل را هنيتر می‌رسد روزی

می اندر مجلس آصف به نوروز جلالی نوش
که بخشد جرعه جامت جهان را ساز نوروزی

نه حافظ می‌کند تنها دعای خواجه تورانشاه
ز مدح آصفی خواهد جهان عيدی و نوروزی

جنابش پارسايان راست محراب دل و ديده
جبينش صبح خيزان راست روز فتح و فيروزی


غزل ۴۵۵

عمر بگذشت به بی‌حاصلی و بوالهوسی
ای پسر جام می‌ام ده که به پيری برسی

چه شکرهاست در اين شهر که قانع شده‌اند
شاهبازان طريقت به مقام مگسی

دوش در خيل غلامان درش می‌رفتم
گفت ای عاشق بيچاره تو باری چه کسی

با دل خون شده چون نافه خوشش بايد بود
هر که مشهور جهان گشت به مشکين نفسی

لمع البرق من الطور و آنست به
فلعلی لک آت بشهاب قبس

کاروان رفت و تو در خواب و بيابان در پيش
وه که بس بی‌خبر از غلغل چندين جرسی

بال بگشا و صفير از شجر طوبی زن
حيف باشد چو تو مرغی که اسير قفسی

تا چو مجمر نفسی دامن جانان گيرم
جان نهاديم بر آتش ز پی خوش نفسی

چند پويد به هوای تو ز هر سو حافظ
يسر الله طريقا بک يا ملتمسی


غزل ۴۵۶

نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی
که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی

من نگويم که کنون با که نشين و چه بنوش
که تو خود دانی اگر زيرک و عاقل باشی

چنگ در پرده همين می‌دهدت پند ولی
وعظت آن گاه کند سود که قابل باشی

در چمن هر ورقی دفتر حالی دگر است
حيف باشد که ز کار همه غافل باشی

نقد عمرت ببرد غصه دنيا به گزاف
گر شب و روز در اين قصه مشکل باشی

گر چه راهيست پر از بيم ز ما تا بر دوست
رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی

حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد
صيد آن شاهد مطبوع شمايل باشی


غزل ۴۵۷

هزار جهد بکردم که يار من باشی
مرادبخش دل بی‌قرار من باشی

چراغ ديده شب زنده دار من گردی
انيس خاطر اميدوار من باشی

چو خسروان ملاحت به بندگان نازند
تو در ميانه خداوندگار من باشی

از آن عقيق که خونين دلم ز عشوه او
اگر کنم گله‌ای غمگسار من باشی

در آن چمن که بتان دست عاشقان گيرند
گرت ز دست برآيد نگار من باشی

شبی به کلبه احزان عاشقان آيی
دمی انيس دل سوکوار من باشی

شود غزاله خورشيد صيد لاغر من
گر آهويی چو تو يک دم شکار من باشی

سه بوسه کز دو لبت کرده‌ای وظيفه من
اگر ادا نکنی قرض دار من باشی

من اين مراد ببينم به خود که نيم شبی
به جای اشک روان در کنار من باشی

من ار چه حافظ شهرم جوی نمی‌ارزم
مگر تو از کرم خويش يار من باشی


غزل ۴۵۸

ای دل آن دم که خراب از می گلگون باشی
بی زر و گنج به صد حشمت قارون باشی

در مقامی که صدارت به فقيران بخشند
چشم دارم که به جاه از همه افزون باشی

در ره منزل ليلی که خطرهاست در آن
شرط اول قدم آن است که مجنون باشی

نقطه عشق نمودم به تو هان سهو مکن
ور نه چون بنگری از دايره بيرون باشی

کاروان رفت و تو در خواب و بيابان در پيش
کی روی ره ز که پرسی چه کنی چون باشی

تاج شاهی طلبی گوهر ذاتی بنمای
ور خود از تخمه جمشيد و فريدون باشی

ساغری نوش کن و جرعه بر افلاک فشان
چند و چند از غم ايام جگرخون باشی

حافظ از فقر مکن ناله که گر شعر اين است
هيچ خوشدل نپسندد که تو محزون باشی


غزل ۴۵۹

زين خوش رقم که بر گل رخسار می‌کشی
خط بر صحيفه گل و گلزار می‌کشی

اشک حرم نشين نهانخانه مرا
زان سوی هفت پرده به بازار می‌کشی

کاهل روی چو باد صبا را به بوی زلف
هر دم به قيد سلسله در کار می‌کشی

هر دم به ياد آن لب ميگون و چشم مست
از خلوتم به خانه خمار می‌کشی

گفتی سر تو بسته فتراک ما شود
سهل است اگر تو زحمت اين بار می‌کشی

با چشم و ابروی تو چه تدبير دل کنم
وه زين کمان که بر من بيمار می‌کشی

بازآ که چشم بد ز رخت دفع می‌کند
ای تازه گل که دامن از اين خار می‌کشی

حافظ دگر چه می‌طلبی از نعيم دهر
می می‌خوری و طره دلدار می‌کشی


غزل ۴۶۰

سليمی منذ حلت بالعراق
الاقی من نواها ما الاقی

الا ای ساروان منزل دوست
الی رکبانکم طال اشتياقی

خرد در زنده رود انداز و می نوش
به گلبانگ جوانان عراقی

ربيع العمر فی مرعی حماکم
حماک الله يا عهد التلاقی

بيا ساقی بده رطل گرانم
سقاک الله من کاس دهاق

جوانی باز می‌آرد به يادم
سماع چنگ و دست افشان ساقی

می باقی بده تا مست و خوشدل
به ياران برفشانم عمر باقی

درونم خون شد از ناديدن دوست
الا تعسا لايام الفراق

دموعی بعدکم لا تحقروها
فکم بحر عميق من سواقی

دمی با نيکخواهان متفق باش
غنيمت دان امور اتفاقی

بساز ای مطرب خوشخوان خوشگو
به شعر فارسی صوت عراقی

عروسی بس خوشی ای دختر رز
ولی گه گه سزاوار طلاقی

مسيحای مجرد را برازد
که با خورشيد سازد هم وثاقی

وصال دوستان روزی ما نيست
بخوان حافظ غزل‌های فراقی


غزل ۴۶۱

کتبت قصه شوقی و مدمعی باکی
بيا که بی تو به جان آمدم ز غمناکی

بسا که گفته‌ام از شوق با دو ديده خود
ايا منازل سلمی فاين سلماک

عجيب واقعه‌ای و غريب حادثه‌ای
انا اصطبرت قتيلا و قاتلی شاکی

که را رسد که کند عيب دامن پاکت
که همچو قطره که بر برگ گل چکد پاکی

ز خاک پای تو داد آب روی لاله و گل
چو کلک صنع رقم زد به آبی و خاکی

صبا عبيرفشان گشت ساقيا برخيز
و هات شمسه کرم مطيب زاکی

دع التکاسل تغنم فقد جری مثل
که زاد راهروان چستی است و چالاکی

اثر نماند ز من بی شمايلت آری
اری مثر محيای من محياک

ز وصف حسن تو حافظ چگونه نطق زند
که همچو صنع خدايی ورای ادراکی


غزل ۴۶۲

يا مبسما يحاکی درجا من اللالی
يا رب چه درخور آمد گردش خط هلالی

حالی خيال وصلت خوش می‌دهد فريبم
تا خود چه نقش بازد اين صورت خيالی

می ده که گر چه گشتم نامه سياه عالم
نوميد کی توان بود از لطف لايزالی

ساقی بيار جامی و از خلوتم برون کش
تا در به در بگردم قلاش و لاابالی

از چار چيز مگذر گر عاقلی و زيرک
امن و شراب بی‌غش معشوق و جای خالی

چون نيست نقش دوران در هيچ حال ثابت
حافظ مکن شکايت تا می خوريم حالی

صافيست جام خاطر در دور آصف عهد
قم فاسقنی رحيقا اصفی من الزلال

الملک قد تباهی من جده و جده
يا رب که جاودان باد اين قدر و اين معالی

مسندفروز دولت کان شکوه و شوکت
برهان ملک و ملت بونصر بوالمعالی


غزل ۴۶۳

سلام الله ما کر الليالی
و جاوبت المثانی و المثالی

علی وادی الاراک و من عليها
و دار باللوی فوق الرمال

دعاگوی غريبان جهانم
و ادعو بالتواتر و التوالی

به هر منزل که رو آرد خدا را
نگه دارش به لطف لايزالی

منال ای دل که در زنجير زلفش
همه جمعيت است آشفته حالی

ز خطت صد جمال ديگر افزود
که عمرت باد صد سال جلالی

تو می‌بايد که باشی ور نه سهل است
زيان مايه جاهی و مالی

بر آن نقاش قدرت آفرين باد
که گرد مه کشد خط هلالی

فحبک راحتی فی کل حين
و ذکرک مونسی فی کل حال

سويدای دل من تا قيامت
مباد از شوق و سودای تو خالی

کجا يابم وصال چون تو شاهی
من بدنام رند لاابالی

خدا داند که حافظ را غرض چيست
و علم الله حسبی من سالی


غزل ۴۶۴

بگرفت کار حسنت چون عشق من کمالی
خوش باش زان که نبود اين هر دو را زوالی

در وهم می‌نگنجد کاندر تصور عقل
آيد به هيچ معنی زين خوبتر مثالی

شد حظ عمر حاصل گر زان که با تو ما را
هرگز به عمر روزی روزی شود وصالی

آن دم که با تو باشم يک سال هست روزی
وان دم که بی تو باشم يک لحظه هست سالی

چون من خيال رويت جانا به خواب بينم
کز خواب می‌نبيند چشمم بجز خيالی

رحم آر بر دل من کز مهر روی خوبت
شد شخص ناتوانم باريک چون هلالی

حافظ مکن شکايت گر وصل دوست خواهی
زين بيشتر ببايد بر هجرت احتمالی


غزل ۴۶۵

رفتم به باغ صبحدمی تا چنم گلی
آمد به گوش ناگهم آواز بلبلی

مسکين چو من به عشق گلی گشته مبتلا
و اندر چمن فکنده ز فرياد غلغلی

می‌گشتم اندر آن چمن و باغ دم به دم
می‌کردم اندر آن گل و بلبل تاملی

گل يار حسن گشته و بلبل قرين عشق
آن را تفضلی نه و اين را تبدلی

چون کرد در دلم اثر آواز عندليب
گشتم چنان که هيچ نماندم تحملی

بس گل شکفته می‌شود اين باغ را ولی
کس بی بلای خار نچيده‌ست از او گلی

حافظ مدار اميد فرج از مدار چرخ
دارد هزار عيب و ندارد تفضلی


غزل ۴۶۶

اين خرقه که من دارم در رهن شراب اولی
وين دفتر بی‌معنی غرق می ناب اولی

چون عمر تبه کردم چندان که نگه کردم
در کنج خراباتی افتاده خراب اولی

چون مصلحت انديشی دور است ز درويشی
هم سينه پر از آتش هم ديده پرآب اولی

من حالت زاهد را با خلق نخواهم گفت
اين قصه اگر گويم با چنگ و رباب اولی

تا بی سر و پا باشد اوضاع فلک زين دست
در سر هوس ساقی در دست شراب اولی

از همچو تو دلداری دل برنکنم آری
چون تاب کشم باری زان زلف به تاب اولی

چون پير شدی حافظ از ميکده بيرون آی
رندی و هوسناکی در عهد شباب اولی


غزل ۴۶۷

زان می عشق کز او پخته شود هر خامی
گر چه ماه رمضان است بياور جامی

روزها رفت که دست من مسکين نگرفت
زلف شمشادقدی ساعد سيم اندامی

روزه هر چند که مهمان عزيز است ای دل
صحبتش موهبتی دان و شدن انعامی

مرغ زيرک به در خانقه اکنون نپرد
که نهاده‌ست به هر مجلس وعظی دامی

گله از زاهد بدخو نکنم رسم اين است
که چو صبحی بدمد در پی اش افتد شامی

يار من چون بخرامد به تماشای چمن
برسانش ز من ای پيک صبا پيغامی

آن حريفی که شب و روز می صاف کشد
بود آيا که کند ياد ز دردآشامی

حافظا گر ندهد داد دلت آصف عهد
کام دشوار به دست آوری از خودکامی


غزل ۴۶۸

که برد به نزد شاهان ز من گدا پيامی
که به کوی می فروشان دو هزار جم به جامی

شده‌ام خراب و بدنام و هنوز اميدوارم
که به همت عزيزان برسم به نيک نامی

تو که کيميافروشی نظری به قلب ما کن
که بضاعتی نداريم و فکنده‌ايم دامی

عجب از وفای جانان که عنايتی نفرمود
نه به نامه پيامی نه به خامه سلامی

اگر اين شراب خام است اگر آن حريف پخته
به هزار بار بهتر ز هزار پخته خامی

ز رهم ميفکن ای شيخ به دانه‌های تسبيح
که چو مرغ زيرک افتد نفتد به هيچ دامی

سر خدمت تو دارم بخرم به لطف و مفروش
که چو بنده کمتر افتد به مبارکی غلامی

به کجا برم شکايت به که گويم اين حکايت
که لبت حيات ما بود و نداشتی دوامی

بگشای تير مژگان و بريز خون حافظ
که چنان کشنده‌ای را نکند کس انتقامی


غزل ۴۶۹

انت رواح رند الحمی و زاد غرامی
فدای خاک در دوست باد جان گرامی

پيام دوست شنيدن سعادت است و سلامت
من المبلغ عنی الی سعاد سلامی

بيا به شام غريبان و آب ديده من بين
به سان باده صافی در آبگينه شامی

اذا تغرد عن ذی الاراک طار خير
فلا تفرد عن روضها انين حمامی

بسی نماند که روز فراق يار سر آيد
رايت من هضبات الحمی قباب خيام

خوشا دمی که درآيی و گويمت به سلامت
قدمت خير قدوم نزلت خير مقام

بعدت منک و قد صرت ذابا کهلال
اگر چه روی چو ماهت نديده‌ام به تمامی

و ان دعيت بخلد و صرت ناقض عهد
فما تطيب نفسی و ما استطاب منامی

اميد هست که زودت به بخت نيک ببينم
تو شاد گشته به فرماندهی و من به غلامی

چو سلک در خوشاب است شعر نغز تو حافظ
که گاه لطف سبق می‌برد ز نظم نظامی


غزل ۴۷۰

سينه مالامال درد است ای دريغا مرهمی
دل ز تنهايی به جان آمد خدا را همدمی

چشم آسايش که دارد از سپهر تيزرو
ساقيا جامی به من ده تا بياسايم دمی

زيرکی را گفتم اين احوال بين خنديد و گفت
صعب روزی بوالعجب کاری پريشان عالمی

سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل
شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی

در طريق عشقبازی امن و آسايش بلاست
ريش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی

اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نيست
ره روی بايد جهان سوزی نه خامی بی‌غمی

آدمی در عالم خاکی نمی‌آيد به دست
عالمی ديگر ببايد ساخت و از نو آدمی

خيز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهيم
کز نسيمش بوی جوی موليان آيد همی

گريه حافظ چه سنجد پيش استغنای عشق
کاندر اين دريا نمايد هفت دريا شبنمی


غزل ۴۷۱

ز دلبرم که رساند نوازش قلمی
کجاست پيک صبا گر همی‌کند کرمی

قياس کردم و تدبير عقل در ره عشق
چو شبنمی است که بر بحر می‌کشد رقمی

بيا که خرقه من گر چه رهن ميکده‌هاست
ز مال وقف نبينی به نام من درمی

حديث چون و چرا درد سر دهد ای دل
پياله گير و بياسا ز عمر خويش دمی

طبيب راه نشين درد عشق نشناسد
برو به دست کن ای مرده دل مسيح دمی

دلم گرفت ز سالوس و طبل زير گليم
به آن که بر در ميخانه برکشم علمی

بيا که وقت شناسان دو کون بفروشند
به يک پياله می صاف و صحبت صنمی

دوام عيش و تنعم نه شيوه عشق است
اگر معاشر مايی بنوش نيش غمی

نمی‌کنم گله‌ای ليک ابر رحمت دوست
به کشته زار جگرتشنگان نداد نمی

چرا به يک نی قندش نمی‌خرند آن کس
که کرد صد شکرافشانی از نی قلمی

سزای قدر تو شاها به دست حافظ نيست
جز از دعای شبی و نياز صبحدمی


غزل ۴۷۲

احمد الله علی معدله السلطان
احمد شيخ اويس حسن ايلخانی

خان بن خان و شهنشاه شهنشاه نژاد
آن که می‌زيبد اگر جان جهانش خوانی

ديده ناديده به اقبال تو ايمان آورد
مرحبا ای به چنين لطف خدا ارزانی

ماه اگر بی تو برآيد به دو نيمش بزنند
دولت احمدی و معجزه سبحانی

جلوه بخت تو دل می‌برد از شاه و گدا
چشم بد دور که هم جانی و هم جانانی

برشکن کاکل ترکانه که در طالع توست
بخشش و کوشش خاقانی و چنگزخانی

گر چه دوريم به ياد تو قدح می‌گيريم
بعد منزل نبود در سفر روحانی

از گل پارسيم غنچه عيشی نشکفت
حبذا دجله بغداد و می ريحانی

سر عاشق که نه خاک در معشوق بود
کی خلاصش بود از محنت سرگردانی

ای نسيم سحری خاک در يار بيار
که کند حافظ از او ديده دل نورانی


غزل ۴۷۳

وقت را غنيمت دان آن قدر که بتوانی
حاصل از حيات ای جان اين دم است تا دانی

کام بخشی گردون عمر در عوض دارد
جهد کن که از دولت داد عيش بستانی

باغبان چو من زين جا بگذرم حرامت باد
گر به جای من سروی غير دوست بنشانی

زاهد پشيمان را ذوق باده خواهد کشت
عاقلا مکن کاری کورد پشيمانی

محتسب نمی‌داند اين قدر که صوفی را
جنس خانگی باشد همچو لعل رمانی

با دعای شبخيزان ای شکردهان مستيز
در پناه يک اسم است خاتم سليمانی

پند عاشقان بشنو و از در طرب بازآ
کاين همه نمی‌ارزد شغل عالم فانی

يوسف عزيزم رفت ای برادران رحمی
کز غمش عجب بينم حال پير کنعانی

پيش زاهد از رندی دم مزن که نتوان گفت
با طبيب نامحرم حال درد پنهانی

می‌روی و مژگانت خون خلق می‌ريزد
تيز می‌روی جانا ترسمت فرومانی

دل ز ناوک چشمت گوش داشتم ليکن
ابروی کماندارت می‌برد به پيشانی

جمع کن به احسانی حافظ پريشان را
ای شکنج گيسويت مجمع پريشانی

گر تو فارغی از ما ای نگار سنگين دل
حال خود بخواهم گفت پيش آصف ثانی


غزل ۴۷۴

هواخواه توام جانا و می‌دانم که می‌دانی
که هم ناديده می‌بينی و هم ننوشته می‌خوانی

ملامتگو چه دريابد ميان عاشق و معشوق
نبيند چشم نابينا خصوص اسرار پنهانی

بيفشان زلف و صوفی را به پابازی و رقص آور
که از هر رقعه دلقش هزاران بت بيفشانی

گشاد کار مشتاقان در آن ابروی دلبند است
خدا را يک نفس بنشين گره بگشا ز پيشانی

ملک در سجده آدم زمين بوس تو نيت کرد
که در حسن تو لطفی ديد بيش از حد انسانی

چراغ افروز چشم ما نسيم زلف جانان است
مباد اين جمع را يا رب غم از باد پريشانی

دريغا عيش شبگيری که در خواب سحر بگذشت
ندانی قدر وقت ای دل مگر وقتی که درمانی

ملول از همرهان بودن طريق کاردانی نيست
بکش دشواری منزل به ياد عهد آسانی

خيال چنبر زلفش فريبت می‌دهد حافظ
نگر تا حلقه اقبال ناممکن نجنبانی


غزل ۴۷۵

گفتند خلايق که تويی يوسف ثانی
چون نيک بديدم به حقيقت به از آنی

شيرينتر از آنی به شکرخنده که گويم
ای خسرو خوبان که تو شيرين زمانی

تشبيه دهانت نتوان کرد به غنچه
هرگز نبود غنچه بدين تنگ دهانی

صد بار بگفتی که دهم زان دهنت کام
چون سوسن آزاده چرا جمله زبانی

گويی بدهم کامت و جانت بستانم
ترسم ندهی کامم و جانم بستانی

چشم تو خدنگ از سپر جان گذراند
بيمار که ديده‌ست بدين سخت کمانی

چون اشک بيندازيش از ديده مردم
آن را که دمی از نظر خويش برانی


غزل ۴۷۶

نسيم صبح سعادت بدان نشان که تو دانی
گذر به کوی فلان کن در آن زمان که تو دانی

تو پيک خلوت رازی و ديده بر سر راهت
به مردمی نه به فرمان چنان بران که تو دانی

بگو که جان عزيزم ز دست رفت خدا را
ز لعل روح فزايش ببخش آن که تو دانی

من اين حروف نوشتم چنان که غير ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی

خيال تيغ تو با ما حديث تشنه و آب است
اسير خويش گرفتی بکش چنان که تو دانی

اميد در کمر زرکشت چگونه ببندم
دقيقه‌ايست نگارا در آن ميان که تو دانی

يکيست ترکی و تازی در اين معامله حافظ
حديث عشق بيان کن بدان زبان که تو دانی


غزل ۴۷۷

دو يار زيرک و از باده کهن دومنی
فراغتی و کتابی و گوشه چمنی

من اين مقام به دنيا و آخرت ندهم
اگر چه در پی ام افتند هر دم انجمنی

هر آن که کنج قناعت به گنج دنيا داد
فروخت يوسف مصری به کمترين ثمنی

بيا که رونق اين کارخانه کم نشود
به زهد همچو تويی يا به فسق همچو منی

ز تندباد حوادث نمی‌توان ديدن
در اين چمن که گلی بوده است يا سمنی

ببين در آينه جام نقش بندی غيب
که کس به ياد ندارد چنين عجب زمنی

از اين سموم که بر طرف بوستان بگذشت
عجب که بوی گلی هست و رنگ نسترنی

به صبر کوش تو ای دل که حق رها نکند
چنين عزيز نگينی به دست اهرمنی

مزاج دهر تبه شد در اين بلا حافظ
کجاست فکر حکيمی و رای برهمنی


غزل ۴۷۸

نوش کن جام شراب يک منی
تا بدان بيخ غم از دل برکنی

دل گشاده دار چون جام شراب
سر گرفته چند چون خم دنی

چون ز جام بيخودی رطلی کشی
کم زنی از خويشتن لاف منی

سنگسان شو در قدم نی همچو آب
جمله رنگ آميزی و تردامنی

دل به می دربند تا مردانه وار
گردن سالوس و تقوا بشکنی

خيز و جهدی کن چو حافظ تا مگر
خويشتن در پای معشوق افکنی


غزل ۴۷۹

صبح است و ژاله می‌چکد از ابر بهمنی
برگ صبوح ساز و بده جام يک منی

در بحر مايی و منی افتاده‌ام بيار
می تا خلاص بخشدم از مايی و منی

خون پياله خور که حلال است خون او
در کار يار باش که کاريست کردنی

ساقی به دست باش که غم در کمين ماست
مطرب نگاه دار همين ره که می‌زنی

می ده که سر به گوش من آورد چنگ و گفت
خوش بگذران و بشنو از اين پير منحنی

ساقی به بی‌نيازی رندان که می بده
تا بشنوی ز صوت مغنی هوالغنی


غزل ۴۸۰

ای که در کشتن ما هيچ مدارا نکنی
سود و سرمايه بسوزی و محابا نکنی

دردمندان بلا زهر هلاهل دارند
قصد اين قوم خطا باشد هان تا نکنی

رنج ما را که توان برد به يک گوشه چشم
شرط انصاف نباشد که مداوا نکنی

ديده ما چو به اميد تو درياست چرا
به تفرج گذری بر لب دريا نکنی

نقل هر جور که از خلق کريمت کردند
قول صاحب غرضان است تو آن‌ها نکنی

بر تو گر جلوه کند شاهد ما ای زاهد
از خدا جز می و معشوق تمنا نکنی

حافظا سجده به ابروی چو محرابش بر
که دعايی ز سر صدق جز آن جا نکنی


غزل ۴۸۱

بشنو اين نکته که خود را ز غم آزاده کنی
خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی

آخرالامر گل کوزه گران خواهی شد
حاليا فکر سبو کن که پر از باده کنی

گر از آن آدميانی که بهشتت هوس است
عيش با آدمی ای چند پری زاده کنی

تکيه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف
مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی

اجرها باشدت ای خسرو شيرين دهنان
گر نگاهی سوی فرهاد دل افتاده کنی

خاطرت کی رقم فيض پذيرد هيهات
مگر از نقش پراگنده ورق ساده کنی

کار خود گر به کرم بازگذاری حافظ
ای بسا عيش که با بخت خداداده کنی

ای صبا بندگی خواجه جلال الدين کن
که جهان پرسمن و سوسن آزاده کنی


غزل ۴۸۲

ای دل به کوی عشق گذاری نمی‌کنی
اسباب جمع داری و کاری نمی‌کنی

چوگان حکم در کف و گويی نمی‌زنی
باز ظفر به دست و شکاری نمی‌کنی

اين خون که موج می‌زند اندر جگر تو را
در کار رنگ و بوی نگاری نمی‌کنی

مشکين از آن نشد دم خلقت که چون صبا
بر خاک کوی دوست گذاری نمی‌کنی

ترسم کز اين چمن نبری آستين گل
کز گلشنش تحمل خاری نمی‌کنی

در آستين جان تو صد نافه مدرج است
وان را فدای طره ياری نمی‌کنی

ساغر لطيف و دلکش و می افکنی به خاک
و انديشه از بلای خماری نمی‌کنی

حافظ برو که بندگی پادشاه وقت
گر جمله می‌کنند تو باری نمی‌کنی


غزل ۴۸۳

سحرگه ره روی در سرزمينی
همی‌گفت اين معما با قرينی

که ای صوفی شراب آن گه شود صاف
که در شيشه برآرد اربعينی

خدا زان خرقه بيزار است صد بار
که صد بت باشدش در آستينی

مروت گر چه نامی بی‌نشان است
نيازی عرضه کن بر نازنينی

ثوابت باشد ای دارای خرمن
اگر رحمی کنی بر خوشه چينی

نمی‌بينم نشاط عيش در کس
نه درمان دلی نه درد دينی

درون‌ها تيره شد باشد که از غيب
چراغی برکند خلوت نشينی

گر انگشت سليمانی نباشد
چه خاصيت دهد نقش نگينی

اگر چه رسم خوبان تندخوييست
چه باشد گر بسازد با غمينی

ره ميخانه بنما تا بپرسم
مال خويش را از پيش بينی

نه حافظ را حضور درس خلوت
نه دانشمند را علم اليقينی


غزل ۴۸۴

تو مگر بر لب آبی به هوس بنشينی
ور نه هر فتنه که بينی همه از خود بينی

به خدايی که تويی بنده بگزيده او
که بر اين چاکر ديرينه کسی نگزينی

گر امانت به سلامت ببرم باکی نيست
بی دلی سهل بود گر نبود بی‌دينی

ادب و شرم تو را خسرو مه رويان کرد
آفرين بر تو که شايسته صد چندينی

عجب از لطف تو ای گل که نشستی با خار
ظاهرا مصلحت وقت در آن می‌بينی

صبر بر جور رقيبت چه کنم گر نکنم
عاشقان را نبود چاره بجز مسکينی

باد صبحی به هوايت ز گلستان برخاست
که تو خوشتر ز گل و تازه‌تر از نسرينی

شيشه بازی سرشکم نگری از چپ و راست
گر بر اين منظر بينش نفسی بنشينی

سخنی بی‌غرض از بنده مخلص بشنو
ای که منظور بزرگان حقيقت بينی

نازنينی چو تو پاکيزه دل و پاک نهاد
بهتر آن است که با مردم بد ننشينی

سيل اين اشک روان صبر و دل حافظ برد
بلغ الطاقه يا مقله عينی بينی

تو بدين نازکی و سرکشی ای شمع چگل
لايق بندگی خواجه جلال الدينی


غزل ۴۸۵

ساقيا سايه ابر است و بهار و لب جوی
من نگويم چه کن ار اهل دلی خود تو بگوی

بوی يک رنگی از اين نقش نمی‌آيد خيز
دلق آلوده صوفی به می ناب بشوی

سفله طبع است جهان بر کرمش تکيه مکن
ای جهان ديده ثبات قدم از سفله مجوی

دو نصيحت کنمت بشنو و صد گنج ببر
از در عيش درآ و به ره عيب مپوی

شکر آن را که دگربار رسيدی به بهار
بيخ نيکی بنشان و ره تحقيق بجوی

روی جانان طلبی آينه را قابل ساز
ور نه هرگز گل و نسرين ندمد ز آهن و روی

گوش بگشای که بلبل به فغان می‌گويد
خواجه تقصير مفرما گل توفيق ببوی

گفتی از حافظ ما بوی ريا می‌آيد
آفرين بر نفست باد که خوش بردی بوی


غزل ۴۸۶

بلبل ز شاخ سرو به گلبانگ پهلوی
می‌خواند دوش درس مقامات معنوی

يعنی بيا که آتش موسی نمود گل
تا از درخت نکته توحيد بشنوی

مرغان باغ قافيه سنجند و بذله گوی
تا خواجه می خورد به غزل‌های پهلوی

جمشيد جز حکايت جام از جهان نبرد
زنهار دل مبند بر اسباب دنيوی

اين قصه عجب شنو از بخت واژگون
ما را بکشت يار به انفاس عيسوی

خوش وقت بوريا و گدايی و خواب امن
کاين عيش نيست درخور اورنگ خسروی

چشمت به غمزه خانه مردم خراب کرد
مخموريت مباد که خوش مست می‌روی

دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر
کای نور چشم من بجز از کشته ندروی

ساقی مگر وظيفه حافظ زياده داد
کشفته گشت طره دستار مولوی


غزل ۴۸۷

ای بی‌خبر بکوش که صاحب خبر شوی
تا راهرو نباشی کی راهبر شوی

در مکتب حقايق پيش اديب عشق
هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی

دست از مس وجود چو مردان ره بشوی
تا کيميای عشق بيابی و زر شوی

خواب و خورت ز مرتبه خويش دور کرد
آن گه رسی به خويش که بی خواب و خور شوی

گر نور عشق حق به دل و جانت اوفتد
بالله کز آفتاب فلک خوبتر شوی

يک دم غريق بحر خدا شو گمان مبر
کز آب هفت بحر به يک موی تر شوی

از پای تا سرت همه نور خدا شود
در راه ذوالجلال چو بی پا و سر شوی

وجه خدا اگر شودت منظر نظر
زين پس شکی نماند که صاحب نظر شوی

بنياد هستی تو چو زير و زبر شود
در دل مدار هيچ که زير و زبر شوی

گر در سرت هوای وصال است حافظا
بايد که خاک درگه اهل هنر شوی


غزل ۴۸۸

سحرم هاتف ميخانه به دولتخواهی
گفت بازآی که ديرينه اين درگاهی

همچو جم جرعه ما کش که ز سر دو جهان
پرتو جام جهان بين دهدت آگاهی

بر در ميکده رندان قلندر باشند
که ستانند و دهند افسر شاهنشاهی

خشت زير سر و بر تارک هفت اختر پای
دست قدرت نگر و منصب صاحب جاهی

سر ما و در ميخانه که طرف بامش
به فلک بر شد و ديوار بدين کوتاهی

قطع اين مرحله بی همرهی خضر مکن
ظلمات است بترس از خطر گمراهی

اگرت سلطنت فقر ببخشند ای دل
کمترين ملک تو از ماه بود تا ماهی

تو دم فقر ندانی زدن از دست مده
مسند خواجگی و مجلس تورانشاهی

حافظ خام طمع شرمی از اين قصه بدار
عملت چيست که فردوس برين می‌خواهی


غزل ۴۸۹

ای در رخ تو پيدا انوار پادشاهی
در فکرت تو پنهان صد حکمت الهی

کلک تو بارک الله بر ملک و دين گشاده
صد چشمه آب حيوان از قطره سياهی

بر اهرمن نتابد انوار اسم اعظم
ملک آن توست و خاتم فرمای هر چه خواهی

در حکمت سليمان هر کس که شک نمايد
بر عقل و دانش او خندند مرغ و ماهی

باز ار چه گاه گاهی بر سر نهد کلاهی
مرغان قاف دانند آيين پادشاهی

تيغی که آسمانش از فيض خود دهد آب
تنها جهان بگيرد بی منت سپاهی

کلک تو خوش نويسد در شان يار و اغيار
تعويذ جان فزايی افسون عمر کاهی

ای عنصر تو مخلوق از کيميای عزت
و ای دولت تو ايمن از وصمت تباهی

ساقی بيار آبی از چشمه خرابات
تا خرقه‌ها بشوييم از عجب خانقاهی

عمريست پادشاها کز می تهيست جامم
اينک ز بنده دعوی و از محتسب گواهی

گر پرتوی ز تيغت بر کان و معدن افتد
ياقوت سرخ رو را بخشند رنگ کاهی

دانم دلت ببخشد بر عجز شب نشينان
گر حال بنده پرسی از باد صبحگاهی

جايی که برق عصيان بر آدم صفی زد
ما را چگونه زيبد دعوی بی‌گناهی

حافظ چو پادشاهت گه گاه می‌برد نام
رنجش ز بخت منما بازآ به عذرخواهی


غزل ۴۹۰

در همه دير مغان نيست چو من شيدايی
خرقه جايی گرو باده و دفتر جايی

دل که آيينه شاهيست غباری دارد
از خدا می‌طلبم صحبت روشن رايی

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش
که دگر می نخورم بی رخ بزم آرايی

نرگس ار لاف زد از شيوه چشم تو مرنج
نروند اهل نظر از پی نابينايی

شرح اين قصه مگر شمع برآرد به زبان
ور نه پروانه ندارد به سخن پروايی

جوی‌ها بسته‌ام از ديده به دامان که مگر
در کنارم بنشانند سهی بالايی

کشتی باده بياور که مرا بی رخ دوست
گشت هر گوشه چشم از غم دل دريايی

سخن غير مگو با من معشوقه پرست
کز وی و جام می‌ام نيست به کس پروايی

اين حديثم چه خوش آمد که سحرگه می‌گفت
بر در ميکده‌ای با دف و نی ترسايی

گر مسلمانی از اين است که حافظ دارد
آه اگر از پی امروز بود فردايی


غزل ۴۹۱

به چشم کرده‌ام ابروی ماه سيمايی
خيال سبزخطی نقش بسته‌ام جايی

اميد هست که منشور عشقبازی من
از آن کمانچه ابرو رسد به طغرايی

سرم ز دست بشد چشم از انتظار بسوخت
در آرزوی سر و چشم مجلس آرايی

مکدر است دل آتش به خرقه خواهم زد
بيا ببين که که را می‌کند تماشايی

به روز واقعه تابوت ما ز سرو کنيد
که می‌رويم به داغ بلندبالايی

زمام دل به کسی داده‌ام من درويش
که نيستش به کس از تاج و تخت پروايی

در آن مقام که خوبان ز غمزه تيغ زنند
عجب مدار سری اوفتاده در پايی

مرا که از رخ او ماه در شبستان است
کجا بود به فروغ ستاره پروايی

فراق و وصل چه باشد رضای دوست طلب
که حيف باشد از او غير او تمنايی

درر ز شوق برآرند ماهيان به نثار
اگر سفينه حافظ رسد به دريايی


غزل ۴۹۲

سلامی چو بوی خوش آشنايی
بدان مردم ديده روشنايی

درودی چو نور دل پارسايان
بدان شمع خلوتگه پارسايی

نمی‌بينم از همدمان هيچ بر جای
دلم خون شد از غصه ساقی کجايی

ز کوی مغان رخ مگردان که آن جا
فروشند مفتاح مشکل گشايی

عروس جهان گر چه در حد حسن است
ز حد می‌برد شيوه بی‌وفايی

دل خسته من گرش همتی هست
نخواهد ز سنگين دلان موميايی

می صوفی افکن کجا می‌فروشند
که در تابم از دست زهد ريايی

رفيقان چنان عهد صحبت شکستند
که گويی نبوده‌ست خود آشنايی

مرا گر تو بگذاری ای نفس طامع
بسی پادشايی کنم در گدايی

بياموزمت کيميای سعادت
ز همصحبت بد جدايی جدايی

مکن حافظ از جور دوران شکايت
چه دانی تو ای بنده کار خدايی


غزل ۴۹۳

ای پادشه خوبان داد از غم تنهايی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآيی

دايم گل اين بستان شاداب نمی‌ماند
درياب ضعيفان را در وقت توانايی

ديشب گله زلفش با باد همی‌کردم
گفتا غلطی بگذر زين فکرت سودايی

صد باد صبا اين جا با سلسله می‌رقصند
اين است حريف ای دل تا باد نپيمايی

مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد پاياب شکيبايی

يا رب به که شايد گفت اين نکته که در عالم
رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجايی

ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نيست
شمشاد خرامان کن تا باغ بيارايی

ای درد توام درمان در بستر ناکامی
و ای ياد توام مونس در گوشه تنهايی

در دايره قسمت ما نقطه تسليميم
لطف آن چه تو انديشی حکم آن چه تو فرمايی

فکر خود و رای خود در عالم رندی نيست
کفر است در اين مذهب خودبينی و خودرايی

زين دايره مينا خونين جگرم می ده
تا حل کنم اين مشکل در ساغر مينايی

حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد
شاديت مبارک باد ای عاشق شيدايی


غزل ۴۹۴

ای دل گر از آن چاه زنخدان به درآيی
هر جا که روی زود پشيمان به درآيی

هش دار که گر وسوسه عقل کنی گوش
آدم صفت از روضه رضوان به درآيی

شايد که به آبی فلکت دست نگيرد
گر تشنه لب از چشمه حيوان به درآيی

جان می‌دهم از حسرت ديدار تو چون صبح
باشد که چو خورشيد درخشان به درآيی

چندان چو صبا بر تو گمارم دم همت
کز غنچه چو گل خرم و خندان به درآيی

در تيره شب هجر تو جانم به لب آمد
وقت است که همچون مه تابان به درآيی

بر رهگذرت بسته‌ام از ديده دو صد جوی
تا بو که تو چون سرو خرامان به درآيی

حافظ مکن انديشه که آن يوسف مه رو
بازآيد و از کلبه احزان به درآيی


غزل ۴۹۵

می خواه و گل افشان کن از دهر چه می‌جويی
اين گفت سحرگه گل بلبل تو چه می‌گويی

مسند به گلستان بر تا شاهد و ساقی را
لب گيری و رخ بوسی می نوشی و گل بويی

شمشاد خرامان کن و آهنگ گلستان کن
تا سرو بياموزد از قد تو دلجويی

تا غنچه خندانت دولت به که خواهد داد
ای شاخ گل رعنا از بهر که می‌رويی

امروز که بازارت پرجوش خريدار است
درياب و بنه گنجی از مايه نيکويی

چون شمع نکورويی در رهگذر باد است
طرف هنری بربند از شمع نکورويی

آن طره که هر جعدش صد نافه چين ارزد
خوش بودی اگر بودی بوييش ز خوش خويی

هر مرغ به دستانی در گلشن شاه آمد
بلبل به نواسازی حافظ به غزل گويی